پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

داستان(دخترک)

milad mirshekar | دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۲۱ ب.ظ

دخترک

برف شدید میبارید و هوا خیلی سرد بود. دختری با سر و وضعی ژولیده در خیابان ها قدم میزد، و هر وقت به ویترین مغازه ای میرسید کمی مکث میکرد و با حسرت به آنها نگاه میکرد.

دو رو برش شلوغ بود و پر از آدمهایی که برای خرید آمده بودند، دخترک احساس سرما کرد و  فکر جایی برای گرم ماندش بود، بیخیال ویترین ها شد و به راهش ادامه داد تا به یک رستورانی رسید ، بوی غذا اون رو  دیوونه کرده بود، از پشت شیشه مرغ های بریانی رو میدید که به سیخ شده بودن و داشتند روی آتیش میچرخیدند، دخترک عمیق بوی آنها رو استشمام می کرد. دستانش را به شیشه زد تا با آن آتیش دستانش را گرم کند در همین حین یکی از کارکنان رستوران با عصبانیت بیرون اومد و گفت:

چیکار داری میکنی ، شیشه رو کثیف کردی،!!

دخترک گفت داشتم دستاموو ...

خدمت کار رستوران حرفش راقطع کرد و گفت: سریع از این جا برو!

دخترک خسته و ناراحت به راهش ادامه داد تا بیرون مغازه ای کنج دیواری رو دید ،  انجا نشست و سرش را پایین انداخت و سخت زانو هاشو بغل کرد تا شاید گرم شود، بعد از گذشت چند دقیقه  دخترک حس کرد سکوت همه جا رو فرا گرفته است، و خیابان خلوت شده مردی را دید که به سمتش می آید یک مرد حدودا چهل ساله با کت و شلوار و چهره ای زیبا.

دخترک بهش گفت شما کی هستین؟؟

مرد لبخندی زد و گفت مهم نیست ولی تو با این سرو وضع تو این سرما چیکار میکنی ؟ پدر و مادرت کجان؟

دختر گفت: من تنهام نه پدری دارم نه مادری چند سال پیش اون ها رو از دست دادم

مرد ناراحت شد و دست دخترک رو گرفت و او را از زمین بلند کرد و گفت با من بیا تا برویم برایت لباس گرم بخریم و بعد از آن به خانه من بیا همسرم عاشق دختر است و ما هم بچه دار نمیشیم حتما با دیدن تو خوشحال می شود.

دخترک خوشحال شد و قبول کرد.

 رفتن و لباس ها رو خریدن و  در هنگام بازگشت از جلوی همون رستورانی که رد شده بود در حال گذشتن بودن که دوباره چشم دخترک به آن مرغ های بریان شده افتاد .مرد فهمید دخترک گرسنه است و به دخترک گفت:

میخواهی برایت از آن مرغ های بریان شده بخرم

دخترک سرش را پایین انداخت و از خجالت حرفی نزد

مرد از این سکوت فهمید که دخترک خجالت می کشد که بگوید اره و به داخل رستوران رفت و مرغ بریان شده را گرفت و به دخترک گفت حالا بریم خونه و مرغ را آنجا در کنار همسرم بخوریم.

سوار ماشین شدن و به راه ادامه دادن تا به یه خونه خیلی بزرگ و شیک رسیدن دخترک که از دیدن خانه مات و مبهوت شده بود به آن خیره شد. مرد دست دخترک را گرفت و وقتی تو حیاط خونه رسیدن فریاد زد عزیزم ببین کی اومده...

وقتی به در خانه رسیدن، زن آن مرد با دیدن دختر خوشحال شد و  دخترک رو محکم بغل کرد و همان جا از مرد پرسید که اونو را از کجا اورده

مرد هم تمام ماجرا رو برای زنش تعریف کرد . همسر ان مرد ناراحت شد و رو به دخترک کرد و گفت اخه دختری به این معصومی چرا سرنوشتش اینگونه است .

بعد از آن پتویی به دور دخترک کشید و به او گفت برو کنار شومینه تا گرم شوی من هم میروم تا غذا رو آماده کنم.

بعد از چند ساعت غذا آماده شد ؛ همسر مرد دخترک را صدا زد، دختر وقتی به میز غذا رسید اون چیزی رو که میدید باور نمیکرد یه میز بزرگ و با چندیدن نوع غذا متفاوت . دخترک شروع به خوردن غذا ها کرد از هر نوع غذا تا میتوانست مقداریش رو میخورد ،و همسر مرد محو تماشای غذا خوردن دخترک شده بود . بعد از اتمام غذا چشمان دخترک داشت سنگین و سنگینتر میشد همسر مرد دخترک رو به اتاق برد و تخت خوابش را نشان داد دخترک روی تخت دراز کشید و همین که همسر مرد خواست پتو رو ، روی دخترک بکشه...

ناگهان دخترک دوباره صدای شلوغ خیابون و مردمو شنید و سرش رو بالا اورد و دید همون کنج دیواره و چیزهایی که دیده بود چیزی جز خواب نبود :(


T_R#

  • milad mirshekar

داستان

نظرات  (۲)

داستان تلخی بود
نمونه دخترک یا پسرک در میان ما زیاده
پاسخ:
بله خیلی زیادن
ممنون از نظرتون:)
  • علیـ ــر ضــا
  • چرا اینطوری؟! 
    پاسخ:
    شاید واسه این بوده بگه خیلیا هستن  داشتن چنین وضعی رو فقط توی خوابه میبینن.
    یعنی داریم که خیلیا تو حسرت یه لقمه نون درستو حسابین نمونش بچه های کار

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی