پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

دیگه نمیشه(قسمت هفتم)

milad mirshekar | چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ


رمان دیگه نمیشه


لیزی که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه، برگشت سمت من و گفت:
ـ اوووه اوووه رزا ... نمیدونی قیافه جولیا وقتی فهمید که امروز میای شرکت چه جوری شده بود !

دنیل: بسه دیگه لیزی... کمتر غیبت کن. مگه جولیا باهات چیکار کرده که انقدر ازش متنفری؟

ـ داداشمو اغفال کرده.

دنیل که از قیافش مشخص بود کلافه شده، گفت:
ـ لیزی برو به کارت برس تا من اتاق رزا رو بهش نشون بدم.

لیزی: نمیشه من بمونم؟

ـ نه... کلی کار داری.

مشکوکانه به دنیل نگاه کرد و گفت:

ـ چه کاری آخه؟ درضمن من رزا رو پیش تو تنها نمیزارم.

لبخند بدجنسی زد.

دنیل یه چشم غره حسابی نصیبش کرد که لیزی سریع ساکت شد و از اتاق بیرون رفت.

نگاه خاصی بهم انداخت و با اون صدای دل نشینش گفت:
ـ خیلی خوشحالم که همکارم شدی.

لبخند پسر کشی زدم و جواب دادم:
ـ منم همینطور.

زل زدم تو اون چشای براق مشکیش...

نمیدونم...چند ثانیه...یا چند دقیقه شد..

انگاری هیچ کدوممون قصد چشم برداشتن از همو نداشتیم.

از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و نگاهشو به بیرون انداخت. نفسشو فوت کرد و گفت:
ـ بریم اتاقتو نشونت بدم.

سرمو تکون دادم و باهم از اتاق خارج شدیم...

اتاق منم تقریبا شبیه اتاق خودش بود، با این تفاوت که اتاق دنیل بزرگتر بود.
یه ساعتی برام روش کار رو توضیح داد و بعدش رفت.

نفس عمیقی کشیدم و رو یکی از مبلا لم دادم.

از فکر اینکه از فردا تو این شرکت مشغول میشم، یه لبخند نشست رو لبم.
حس خیلی قشنگی داشتم....

توی حال و هوای خودم بودم که در اتاق به شدت کوبیده شد..

دستمو گذاشتم رو قلبم...

لیزی تو چارچوب در ظاهر شد و اومد طرف من. با خنده گفت:
ـ هوووی هوووی رزا خانوووم. حالا که میخوای اینجا کار کنی باید یه شیرینی به ما بدی. من از حقم نمیگذرم.

اخم کردم و گفتم:
ـ چته روانی؟ چرا عین گاو سرتو میندازی پایین ومیای تو؟ مثلا این جا اتاق منه. من از حالا به بعد طراح دکوراسیون داخلی ام. نباید عین خر بیای اینجا. باااید به من احترام بزاری...
 
تا زمانی که من داشتم همینجور زر میزدم، با چشای گرد شده نگام میکرد.
یه دفعه از خنده جلو میز ولو شد و به زور وسط خنده هاش گفت:
ـ وااای... وااای... رزا ... مردم از خنده.. دختر تو هنوز دوساعتم نیست اومدی اینجا.... اونوقت... اینجوری کلاس میزاری؟.... 

خودمم خندم گرفته بود. من اگه رئیس میشدم کی میخواست منو نیگه داره خدا میدونه...

تک خنده ای کردم و گفتم:
ـ راستی اتاق خودت کدومه؟

با اشتیاق گفت:
ـ بیا بریم کل شرکت رو بهت نشون بدم.

کل شرکت رو بهم نشون داد...
تو اتاق خودش نشسته بودیم که یه دفعه گفت:
ـ خب خب... حالا موقع شیرینیه. چی میدی بهم؟

با خنده گفتم:
ـ بریم رستوران همیشگی؟

مثل بچه ها دستاشو به هم کوبید و گفت:
ـ عاااااااااااااااشقتم رزی! ولی من به یه بستنی بد مزه هم راضی بودما....

ـ آره تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ادامه دادم:
ـ اول بریم از داداشت خدافظی کنیم بعد...

ابروهاش تو هم گره خورد:
ـ رزا خانوم خیلی داداشت داداشت میکنیا.... لطفا زیاد دورو برش نچرخ حوصله عاشق شدن دنیل رو ندارم.

یا خداااا ! این چی داره میگه؟

بلند خندیدم و گفت:
ـ آخه لیزی، دنیل چرا باید عاشق من بشه؟ مگه جولیا رو دوست نداره؟

اخماش باز شد ولی  جدی و محکم گفت:
ـ اولا که رزا... تو خیلی دختر خوب و خوشگلی هستی و هرکسی ممکنه عاشقت بشه... دوما دنیل هییییچ علاقه ای به جولیا نداره. سوما... من واسه این دوست ندارم که دنیل عاشقت بشه، چون نمیتونم تورو جای زن داداشم تصور کنم.

خندمو جمع کردم.
واااای یعنی فکر کن... دنیل عاشق من بشه !... نمیتونستم تصور کنم.

ـ یعنی انقدر من بدم که نمیتونی منو به جای زن داداشت تصور کنی؟

ـ نه رزا. خب من با تو خیلی صمیمی ام و تو دوستمی و خیلی تورو دوست دارم. به خاطر همین نمیتونم تورو جای زن دنیل چلغوز تصور کنم و واست خواهر شوهر بازی در بیارم !

ـ اوکی. حله.

با خنده از اتاق بیرون اومدیم و بعد از خدافظی با دنیل، راهی رستوران شدیم....

.

.

نظرات  (۲)

عالی بود...!
پاسخ:
ممنون از نطرتون :)
:)
پاسخ:
:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی