پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

دیگه نمیشه(قسمت سیزدهم)

milad mirshekar | سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه

 
چشمکی بهم زد و گفت:
+ خب... حالا فقط بستنی مونده.
 
با چشمکش حالم دگرگون شد.
به زور لبخندی زدم که پی به حالم نبره. 
 
درحالی که ماشینو روشن میکرد گفت:
+ میبرمت یه جا که همه دلخوریات رفع بشه. 

لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم.


بعد از نیم ساعتی رانندگی، جلو یه پارک تفریحی بزرگ نگه داشت.
 
تا حالا اینجا نیومده بودم. با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و به سمت درختا رفتم.
 
درحالی که از ماشین پیاده میشد گفت:
+ وایسا دختر هوا تاریکه گم میشی.
 
با حرص به سمتش برگشتم:
ـ مگه من بچم؟
 
چیزی نگفت و با لبخند دستاشو دور شونم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند... آروم شروع به قدم زدن کرد.
 
جااااااااااااان؟ این الان چی کار کرد؟ 
 
شوکه شده بهش نگاه کردم که بی تفاوت به روبه رو خیره شده بود.
 
نفس عمیقی کشدم. احساس جالبی داشتم. حس اینکه کسی رو داشته باشی که اینجوری باهاش قدم بزنی خیلی شیرینه.
خیلی آرامش بخش بود. 
 
دستاش گرمای خاصی داشت که تنمو گرم میکرد.  طپش قلبم بالا رفته بود .
 
نفس عمیقی کشیدم . آب دهنمو قورت دادم و خودمو کنار کشیدم .
 
با کمی فاصله ازش به قدم زدنم ادامه دادم.
 
پارک خیلی شلوغ بود و دختر پسرا تو همه جا پخش بودن.
 
فکری به سرم زد. سرجام ایستادم...
+ چرا وایسادی؟
 
خندیدم و با شیطنت خاصی گفتم:
ـ هنوز نبخشیدمتا .... 
 
+ چی میخوای باز؟

لبخندمو غلیظ تر کردم :
ـ میشه کولم کنی؟
 
چشاش اندازه ته استکان بزرگ شد:
+ چی کار کنم؟
 
ـ کولم کن.
 
+ من ؟ 

ـ آره کی بهتر از تو؟

اشاره ای بهم کرد و گفت:
+ کولت کنم؟... نمیشه رزا . مگه دیوونه شدی؟ این مسخره بازیا دیگه چیه؟
 
یه  لحظه یاد پدرم افتادم....
 
شونه هامو بالا انداختم :
ـ باشه مهم نیست.
 
لحظه ای مکث کردم. سرمو پایین انداختم:
ـ یاد دوران کودکیم افتادم.... پدرم همیشه منو کول میکرد و دور باغ رو میدویید. چقدر روزای خوبی بود. چرا انقدر زود تموم شد؟
 
آه پر سوزی کشیدم .
نمیخواستم گریه کنم ولی....
خیلی سریع چشام از اشک پر شد....
 
دستی رو روی چونم حس کردم. سرمو بالا آورد...
 
به چشای مهربون و سیاهش زل زدم . 
 
حس کردم قلبم داره از جا کنده میشه.
 
با انگشت شصتش چونمو نوازش کرد و با صدای آرومی گفت:
+ انقدر به پدر و مادرت فکر نکن... دیگه همه چی تموم شده . باید زندگیتو از نو بسازی... نباید خودتو اینجوری بسوزونی....

در اثر بغض ، با صدای لرزونی که به زور شنیده میشد گفتم:
ـ نمیشه.

+ میشه... باید بخوای تا بشه.
 
چند لحظه تو چشای خیسم زل زد. 
رنگ نگاهش تغییر کرد. 
 
کمی ازم دور شد و و نگاهشو به طرف دیگه ای دوخت...
 
چند بار تو موهاش دست کشید.
 
درحالی که داشتم اشکامو پاک میکردم گفتم:
ـ لازم نیست کولم کنی. فقط یه شوخی بود.
 
سرشو به سمتم چرخوند... اسیر اون نگاهش شدم.
نمیدونم این نگاهو باید چی پیش خودم معنی کنم.
 
گمراه بودم ...
 
نگامو دزدیدم و به آسمون خیره شدم...
سیاهی آسمون منو یاد چشاش می انداخت.
 
اه لعنتی انقدر بهش فکر نکن. چت شده؟
 
+ بپر بالا...
 
با تعجب به سمتش برگشتم...
لبخند رو لبش بود. رو زانو نشسته بود...
 
ـ دیییووونه گفتم که شوخی کردم...من...

+ بپر بالا زیاد حرف نزن.
 
خیلی شوکه شده بودم. میدونستم که غرور دنیل اجازه این کارو بهش نمیده. مردی که همه میگن مغروره چه جوری راضی شده که دختری رو توی پارک جلو همه کول کنه؟
 
ـ دنیل خواهش میکنم. نمیخوام اذیت شی...

لحنش کاملا جدی به گوشم خورد:
+ اذیت نمیشم... حالا میای یا جور دیگه ای مجبورت کنم؟
 
وقتی دیدم که حریفش نمیشم دیگه حرفی نزدم.
 
اصلا به من چه خودت خواستی آقا دنیل.
 
به سمتش رفتم...

خودمو آروم بهش تکیه دادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم.
ـ منو نندازیا.
 
درحالی که زانو هامو از پشت گرفته بود،از زمین بلند شد...
 
همراه با بلند شدنش خندیدم و یه جیغ خفیف کشیدم.

+ آروم بگیر دختر.
ـ نمیییخوااام.
 
خندید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد. 
 
سرعتشو بیشتر کرد. از ته دلم میخندیدم.

ـ وااای دنی . خیلی حاال میده. 
 
سرمو روی شونش گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطرشو بهتر احساس کنم.
 
چه بوی خوب و خاصی میده !
 
سرعت راه رفتنش کمتر شد...
سرمو نزدیک گوشش بردم و آروم زمزمه کردم:
ـ ممنونم.
 
جواب دادنش کمی طول کشید:
+ خواهش میکنم.
 
چشامو با آرامش بستم...
 
نمیدونم چم شده بود. دستامو ناخداگاه بالا آوردم و موهای خوش حالتش رو نوازش کردم. 
 
سنگینی نگاه بقیه رو روی خودمون حس میکردم ولی فقط این آرامش برام مهم بود...
 
صدای آشنایی که شنیدم باعث شد سرمو از رو شونش بردارم...
 
ـ رزا !
 
فکر میکردم خیالاتی شدم ! شوکه شده سرمو آروم چرخوندم و به پشت سرم خیره شدم...
 
تام و رزالین درست پشت سرمون بودن و با بهت به ما نگاه میکردن...
 
نفهمیدم که چه جوری خودمو از رو دنیل پرت کردم پایین...

نزدیک بود بیفتم ولی تعادل خودمو حفظ کردم....
 
با اضطراب و صدای بلندی گفتم:
ـ عههه. س... سلام... شمام اینجایین؟
 
رزالین و تام نگاهی به هم انداختند و خندیدن.
 
مگه حرف بامزه ای زدم؟
 
نمیخواستم درباره منو دنیل فکر اشتباهی بکنن..
 
بازوی دنیل رو گرفتم و کشیدم سمتشون:
ـ معرفی میکنم... رئیس شرکتی که توش کار میکنم... و برادر لیزی... دنیل.

دوباره خندیدن.
با دنیل دست دادن.
 
تامی شیطون نگام کرد و گفت:
ـ از کی تا حالا دخترا از سر و کول رئیسشون بالا میرن؟
 
خجالت زده سرمو پایین انداختم.
 
راست میگفت دیگه.
 
رزالین: ما اومده بودیم قدم بزنیم که اتفاقی شما رو دیدیم. رزا اگه میخوای ما داریم برمیگردیم تو هم باهامون بیا.
 
سرمو تکون دادم و روبه دنیل گفت:
ـ ممنون واسه شام. بای تا فردا .
 
سرشو به معنی خداحافظی تکون داد.
 
همراه تامی و رزالین سوار ماشین شدم.
با حرص در ماشینو بستم..
 
شاید اگه سر و کله رزالین و تامی پیدا نمیشد من الان کنار دنیل می بودم.
 
به خودم نهیب زدم: بس کن رزا چرا انقدر داری وابسته دنیل میشی؟ احساساتتو کنترل کن.
 
سرمو به پنجره تکیه دادم و به آهنگی که پخش میشد گوش سپردم. ولی تمام حواسم یه جای دیگه ای بود.
 
رزالین: رزا؟
 
سرمو بلند کرد :
ـ جانم؟

 با من من گفت:
ـ تو ... تو و دنیل ...
 
جدی گفتم:
ـ رزالین بهتره جملتو کامل نکنی. دنیل فقط رئیس منه. هیچی بین منو اون وجود نداره.
 
تامی خندید و گفت:
ـ بس کن رزا. منو که دیگه نمیتونی بپیچونی. آخه کدوم دختری میره رو کول رئیسش؟ ولی خودمونیما... عجب پسری تور کردی ...
 
رزالین سعی داشت نخنده ولی کاملا مشخص بود که خندش گرفته.

رزالین: حالا رو کولش چی کار میکردی؟
 
سکوت کردم. اصلا حوصله بحث کردن باهاشون رو نداشتم.
 
سعی میکردم به افکار درهم برهم ذهنم نظم بدم....

.

.

نظرات  (۴)

سلام 
قسمت های بعدی رو نمی گذارید؟؟
رمانه که هشتاد قسمته 

اما الان حدود یه ماهه هیچی نذاشتید

 

سلام
پی دی اف این رمان رو درست کردید؟

سلام 
خیلی ممنون رمان خیلی قشنگیه
اگه میشه لطف کنید قسمت های بعد رو زودتر بگذارید
آخه الان خیلی وقته هیچی نذاشتین

 

چرا قسمت چهارده رو نمی گذارید؟

 

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی