دیگه نمیشه(قسمت سیزدهم)
milad mirshekar | سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ
چشمکی بهم زد و گفت:
+ خب... حالا فقط بستنی مونده.
با چشمکش حالم دگرگون شد.
به زور لبخندی زدم که پی به حالم نبره.
درحالی که ماشینو روشن میکرد گفت:
+ میبرمت یه جا که همه دلخوریات رفع بشه.
لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم.
- ۴ نظر
- ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۰