روی یه میز چهار نفره، کنار یه دختر و پسری نشسته بود. که حدس زدم باید داداشش و دوست دخترش باشن.
به سمت میز رفتم...
لیزی تا منو دید برام دست تکون داد. لیزی: سلاااااام... بالاخره اومدی؟
ـ سلام نگاهی به داداشش و دختره انداخت و گفت: ـ رزا جون ایشون برادرم دنیل و ایشون هم جولیا هستن.
به دنیل نگاه کردم... خدایا چی خلق کردی؟ چقدر جذابه این پسر ! اول از همه، اون چشای مشکی افسون کنندش منو مهو خودش کرد. بینی و لب خوش فرمی داشت. موهای پرپشت و مشکی رنگش جذابیتش رو چند برابر کرده بود.
با اخم از روی مبل بلند شدم،خودمو به در رسوندم و بازش کردم.
قیافه جذاب لیزی درحالی که لبخند دندون نمایی تحویلم میداد،جلوم ظاهر شد. قد خیلی بلند و صورت سفیدش باعث زیباییش شده بود.موهای بلوندش رو دورتادور صورتش باز گذاشته بود و چشای سبزش به روم میخندید. نیشش تا بناگوش باز بود.
اخممو غلیظ تر کردم و گفتم: ـ 5 دیقه تاخیر! + رزاااا جوووووووون... عزیز دلم معذرت.حالا یه بوس به رفیقت بده که بدجور دل تنگت بود.
"رزا " آفتابی که رو صورتم افتاده بود،به شدت اذیتم میکرد.صورتمو جمع کردم و کل پتو رو روی صورتم انداختم...واای این زیر چقدر گرمه!نه مثل اینکه حتما باید بیدارشم! پتو رو کنار زدم و با اکراه چشامو باز کردم.آفتاب گرم و سوزان از درون پنجره به اتاقم میتابید.یه کمی عجیب بود که این موقع سال هوا آفتابی باشه!
هر چی فحش بلد بودم نثار آفتاب کردم و سرجام نشستم.هنوزم منگ خواب بودم.چشامو با هردو دستم مالیدم و یه خمیازه طولانی کشیدم.
چشمامو دور تا دور اتاق چرخوندم... نگاهم رو قاب عکس کنار تختم ثابت موند.اشک تو چشام حلقه زد.