پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

حسرت

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۴۹ ق.ظ


رویا ها

روزهایی بی کلام ماندم

روزهایی بی صدا ماندم

روزهایی از درد دلتنگی

با هزاران پاکت سیگار

دم به دم دود و حال خراب

می کنم فکری به روزهایی

که تو در کنارم بودی

اما نیستی ....

حسرت

شب های دلتنگی به سراغم آ مد

چشم شیرین نگاهت به سراغم آ مد

صدایت که به گوشم رسید

مُردم از حسرت

حسرت به سراغم آ مد

شور عشق

دلتنگی هایم را با شعری از شور عشقت

بر روی کاغذ می نویسم

و تنهایی قلبم را حک می کنم

ترانه ای بر زبانم جاری می شود

و باز اسم تو را می گویم

حتی پیانوی خسته و ناکوک کنج اتاق هم

با هر ضربه ای بر کلید هایش باز اسم تو را فریاد می زند

اما تو نیستی .....

 

 

  • milad mirshekar

قهوه

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ق.ظ

قهوه

 

دلم می خواهد با تو بنشینم و قهوه بنوشم

قهوه ای که تلخ باشد

مثل تلخی شعرم

شعری با تلخی  زندگانی گفتم

شعری برای وجودت

وجودت هم تلخ است

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت هفتم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ

من با تو لیلی سلطانی

با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!

_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟

منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!

همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے!

خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و

گفت:گیر ڪردین؟

عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد

میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چیڪار اہ!

خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.

_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!

عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم مے ڪنہ!

خالہ فاطمہ بلند شد.

_خود دانے!

عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست!

دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!

_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!

عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر!

صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟

صداے قلبم بلند شد،دستانم میلرزید، سریع بهم گرہ شون زدم!

_بیا تو داداش!

امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون این ڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!

نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت :ڪجاشو مشڪل دارید؟

عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت ششم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ

من با تو لیلی سلطانی

ڪاسہ ها رو گذاشتم ڪنار دیگ آش،عاطفہ همونطور ڪہ آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایے میگفت،

ملاقہ رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسہ دیگہ،دوساعتہ دارے هم میزنے بابا بختت باز شد خواهرم بیا

برو ڪنار!

_هانے بے عصاب شدے ها،حرص نخور امین نمے گیردتت!

_لال از دنیا برے!

شروع ڪردم بہ هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو بہ من برسون!

امین پسر همسایہ دیوار بہ دیوار ڪہ از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفہ گفت امین فقط چادر رو

قبول دارہ چادرے شدم؛گفت امین نمازش اول وقتہ نمازم یڪ دقیقہ این ور اون ور نشد،عاطفہ گفت امین

قرمہ سبزے دوست دارہ و من بہ مامان میگفتم نذرے قرمہ بپزہ تا براشون ببرم!

عاطفہ گفت امین.....و من هرڪارے میڪردم براے امین!

مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشہ!

با احساس حضور ڪسے سرمو بالا آوردم،امین سر بہ زیر رو بہ روم ایستادہ بود،با استرس آب دهنمو

قورت دادم امین دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:میشہ منم هم بزنم؟

ملاقہ رو گذاشتم تو دیگ و رفتم ڪنار،امین شروع ڪرد بہ هم زدن منم زیر چشمے نگاهش میڪردم

داشتم نگاهش میڪردم ڪہ سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گرہ خورد،امین هول شد و ملاقہ رو پرت

ڪرد زمین!

زیر لب استغفراللهے گفت و خواست برہ سمت در ڪہ پاش بہ ملاقہ گیر ڪرد و خورد زمین،خندہ م

گرفت با صداے خندہ و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.

تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا ڪمڪ نمیخوان!

با عجلہ رفتم داخل خونہ و دور از چشم همہ از پنجرہ بہ حیاط نگاہ ڪردم،عاطفہ داشت میخندید و زن

هاے همسایہ بہ هم یہ چیزایے میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همہ فهمیدن!

امین بلند شد،فڪرڪردم باید خیلے عصبانے باشہ اما لبخند رو لبش متعجبم ڪرد!

سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بڪشم!

حالا درموردم چہ فڪرایے میڪرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از ڪنار پنجرہ برم!

امین لبخندے زد و بہ سمت عاطفہ رفت،در گوشش چیزے گفت،عاطفہ لبخند بہ لب داخل خونہ اومد!

  • milad mirshekar

عشق را گفتم

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ

عاشقانه

عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت
راه بر گمراه بستن، نیست در آیین ما

بی تو چون بیمار، زیرِ دستِ عقل افتاده ایم
این طبیب ایکاش برمیخواست،از بالین ما

 #فاضل_نظری

  • milad mirshekar

دلبر من

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ

عاشقانه

ای دلبرمن بگذر و بگذار بمیرم

یک بوسه بزن بگذر و بگذاربمیرم

من زنده به عشقم خبرازمرگ ندارم

ای جان، زتن بگذر وبگذاربمیرم

#علی_اوسط_ملیح

 

  • milad mirshekar

نیست در شهر نگاری

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ق.ظ

عاشقانه

 

 

نیست در شهر نگاری
که دل از ما
ببرد!

  • milad mirshekar

فرق بسیار زیادی است

milad mirshekar | جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۴۴ ب.ظ

عاشقانه

 

فرق بسیار زیادی است،
بین کسی که کم می آورد
با کسی که کوتاه می آید.


 

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت پنجم)

milad mirshekar | جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۲۹ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی

 

وارد مدرسہ شدم،با لبخند شیطانے ڪنار بوفہ ایستادہ بود.

روم رو ازش برگردوندم و بہ سمت سالن مدرسہ قدم برداشتم.

وارد سالن شدم ڪہ دستے از پشت روے شونہ م قرار گرفت:چہ اخمے هم ڪردہ!

بے توجہ بہ عاطفہ قدم بر مے داشتم.

نزدیڪ ڪلاس رسیدم،با مشت آروم روے ڪتفم ڪوبید و گفت:خ ب توام!

وارد ڪلاس شدم و ڪلافہ گفتم:عاطفہ!

همونطور ڪہ ڪنارم راہ مے اومد گفت:جونہ عاطفہ!

چادرم رو درآوردم و پشت نیمڪت نشستم.

همونطور ڪہ چادرم رو تا میڪردم گفتم:چیزے همراهت ندارے؟معدہ م دارہ خودشو میخورہ!

دستش رو برد سمت ڪش چادرش و درش آورد.

چادرش رو روے میز گذاشت و ڪولہ ش رو برداشت،زیپ ڪولہ ش رو باز ڪرد و مشغول گشتن شد.

سرش رو داخل ڪولہ ڪردہ بود:چرا اتفاقا دیشب امین ڪتلت پختہ بود سہ چهار تا لقمہ آوردم.

برام جاے تعجب نداشت،بہ آشپزے هاے گاہ و بے گاہ امین عادت داشتم!

یعنے امین آشپزے ڪنہ و عاطفہ براے من هم بیارہ!

دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم!

سرش رو از داخل ڪیف درآورد و دوتا لقمہ ے بزرگ ڪہ داخل نایلون بود بہ سمتم گرفت و

گفت:بفرمایید صادرہ از بهشت و حورے مخصوص!

نگاهے بهش انداختم و گفتم:هہ هہ! با نمڪ!

نایلون رو ازش گرفتم و یڪے از لقمہ ها رو برداشتم.

لبخندے زدم و گاز اول رو بہ لقمہ زدم.

آروم مے جویدم و خوب لقمہ م رو مزہ مے ڪردم.

سنگینے نگاہ ڪسے رو احساس ڪردم،سرم رو بلند ڪردم.

 

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت چهارم)

milad mirshekar | جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی

قسمت چهارم 

همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روے شونہ م مینداختم ڪاڪائو رو داخل دهنم گذاشتم با
عجلہ از پلہ ها پایین رفتم،تقریبا از روے پلہ هاے مے پریدم،تو همون حین چادرم رو سر ڪردم.
بہ حیاط ڪہ رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخے گفتم و لنگون لنگون بہ سمت در رفتم.
در رو ڪہ باز ڪردم عاطفہ با عصبانیت بهم خیرہ شد آب دهنم رو قورت دادم.
با اخم بهم زل زد و گفت:خیلے زود اومدے بیا ڪنار بریم تو دوتا چایے بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
سریع گفتم: ا ...عاطفہ حالا یہ بار دیر ڪردما عزیزم بیا بریم دیرہ.
پوفے ڪرد و گفت:چہ عجب خانم فهمیدن دیرہ!
دستم رو گرفت،با قدم هاے بلند و عجلہ بہ سمت خیابون مے رفت من رو هم دنبال خودش مے ڪشید،با
دیدن پسرے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بود،ایستادم!
عاطفہ با حرص گفت:بدو دیگہ!
با چشم و ابرو بہ سرڪوچہ اشارہ ڪردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخواے بگم برسونتمون؟
قبل از اینڪہ جلوش رو بگیرم با صداے بلند گفت:امین!
پسر بہ سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشہ سرش رو پایین انداخت آروم سلام ڪرد من هم زمزمہ
وار جوابش رو دادم!
رو بہ عاطفہ گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بے حس شدہ بود!
_داداش ما رو میرسونے؟
امین بہ سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
بہ عاطفہ چشم غرہ اے رفتم عاطفہ هم با زبون درازے جوابم رو داد!
با خجالت دستگیرہ ے در ماشین رو فشردم و روے صندلے عقب نشستم.
ڪولہ ے مشڪے رنگم رو روے زانوهام گذاشتم،عاطفہ جلو ڪنار برادرش نشست.
امین دستش رو گذاشت روے دندہ و حرڪت ڪرد.
 

  • milad mirshekar