پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

۶۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

میرسونمت

Masoud Hajati | سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۳ ب.ظ

شبی که بارون شدیدی می بارید،
پرویز شاپور از ” احمد شاملو ” پرسید : چرا اینقدر عجله داری؟!
شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم.
شاپور گفت : من می رسونمت .
شاملو پرسید : مگه ماشین داری؟
شاپور گفت. : نه، اما چتر دارم!
دوست واقعی کسی است که
در لحظه ای که باید جای دیگر باشد، بخاطر شما در کنارتان باشد.
زندگیتون پر از دوستان و دوستیهای واقعی.
  • Masoud Hajati

دیالوگ | جوکر

Masoud Hajati | سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۸ ب.ظ

جوکر: می دونی زخم های صورتم برای چیه؟
من ﻳﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻮﺩ .
ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯی ﻣﻴﮑﺮﺩ ﻭ ﻳﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ بدﻫی ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﺍ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺧﻂ ﺧﻄی ﮐﺮﺩﻥ
ما پوﻟی ﺑﺮﺍی ﺟﺮﺍﺣﻴﺶ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ ،
ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺪﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﺎﺵ برای من ﺍﻫﻤﻴﺘی ﻧﺪﺍﺭﻩ ،
ﺑﺮﺍی ﻫﻤﻴﻦ ﻳﻪ ﺗﻴﻎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﻭ
ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﻴﺪﻭﻧی ﺑﻌﺪﺵ ﭼی ﺷﺪ؟
ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی منو ﺑﺒﻴﻨﻪ ﻭ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﺮﺩ
ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻴﺨﻨﺪﻡ ! 
  • Masoud Hajati

خوشبخت‌ترین آدم‌ ها

milad mirshekar | سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ

.

خوشبخت‌ترین آدم‌ ها


کسانی هستند که به


خوشبختیِ دیگران حسادت نمی‌کنند


و زندگی خودشان را


با هیچ کس مقایسه نمی‌کنند


  • milad mirshekar

داستانک(چه سرمایه گذاری ناعادلانه ای)

milad mirshekar | سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ

داستانک

امروز با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم

اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...


ما خیلی مؤدب بودیم

 من و این غریبه خداحافظی کردیم

و به راهمان ادامه دادیم


کمی بعد از آنروز، در حال پختن شام بودم

فرزندم خیلی آرام کنارم ایستاد

همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش

با اخم گفتم:

" اه ! از سر راه برو کنار – چرا تو دست و پامی"


قلب کوچکش شکست و رفت


نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم


وقتی توی رختخوابم بیدار بودم

صدای درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی

اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی...

در خانه با آنهایی که دوستشان داری چطور رفتار می کنی؟!


آیا میدانستید که اگر فردا بمیرید

شرکتی که در آن کار میکنید

به آسانی درظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟


اما خانواده ای که به جا میگذارید

تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.


و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار می کنیم و نه خانواده مان .....


چه سرمایه گذاری ناعادلانه ای


گاندی



  • milad mirshekar

من با تو (قسمتهای چهل و سه و چهل و چهار)

milad mirshekar | سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ق.ظ
من با تو لیلی سلطانی
قسمت چهل و سوم
وارد حیاط دانشگاہ شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد
روے شونہ م:بَہ عروس خانم!
چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم:اولا سلام،دوم اً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟!
با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد
خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان!
همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم:بیا بریم ڪلاس دیر میشہ!
بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت:دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد!
پوفے ڪردم و گفتم:وا چے بشہ؟! هیچے نشد!
بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت:خب بابا حمیدے رو نخوردم!
خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم:بهار من
ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد
عُنق!
  • milad mirshekar

میخواهی کودک باشی...

Masoud Hajati | دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ق.ظ

گاهـــــی " دلت " ...
از سن و ســـــالت مـــــی گیرد ... !!! میخواهـــــی " کودک " باشـــــی .....!
کودکــــی که ...
به هر بهـــــانه ای ...
به " آغــــــــوشِ " غمخواری ......

پنــــــاه می برد !!!
و ...
آســـــوده " اشک " مـــــی ریزد !!!
هـــــــــی ... ؛
بزرگ ک باشــــی ...
بایـــــــد ... :
" بغض هـــــــای " زیادی را ...
" بی صـــــدا " دفن کنــــــی .....!!

  • Masoud Hajati

راست بگو

milad mirshekar | دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ق.ظ

راست بگو

جز من

اگرت عاشق و شیداست ، بگو

ور میل دلت به جانب ماست ، بگو


ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو

گر هست بگو ،

نیست بگو ،

راست بگو


  • milad mirshekar

کوچه لیلی

milad mirshekar | دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟

خسته ام زین عشق ، دلخونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو لیلا ی تو ، من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق ، یکجا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی
بر حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

  • milad mirshekar

داستانک( مرد خسیس)

milad mirshekar | دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۰۰ ق.ظ

داستانک

 مرد خسیسی بود، کودکی داشت که شیطنت زیادی می‌کرد. روزی با گلدانی بازی می‌کرد و دستش در داخل گلدان رفت و در نیامد.

گلدان بسیار قیمتی بود. صدای گریه کودک بلند شد. هر‌چه کرد نتوانست دست کودک را از گلدان در بیاورد. مادر کودک گفت: زمان را از دست نده کودکم از شدت درد و گریه ضعف کرد. چاره‌ای جز شکستن گلدان نداریم. شوهرش گفت: درنگ کن شاید راه‌حلی یافتیم.

دایی کودک مرد زرنگ و با‌هوشی بود،از او خواستند تا بیاید و راه‌حلی پیدا کند تا دست کودک را از گلدان خارج کند، دایی کودک گفت: چرا گلدان را نشکنیم؟ پدر گفت: گلدان قیمت کمی ندارد، تدبیر دیگری یقین هست، اندیشه کنیم تا بیابیم.

دایی کودک چاره‌ای به ذهنش رسید. به کودک گفت: دست خود را داخل گلدان باز کن و انگشتان خود را به هم بچسبان تا من دست تو را از گلدان بیرون بکشم.

کودک به گوش دایی خود گفت: راه‌حل دیگری پیدا کن. در مشتم سکه‌ای هست اگر باز کنم می‌افتد و صدای آن در گلدان بلند می‌شود و پدرم از من می‌گیرد.

دایی تبسمی کرد و کت خود پوشید و عذر خواست و از خانه خارج شد، خواهرش پرسید، ای برادر کاری کن.

 دایی تبسمی کرد و گفت: شوهرت خسیس است و نم پس نمی‌دهد از آن شوهر بهتر از این پسر، به عمل نمی‌آید که سکه پس نمی‌دهد.
 پدر در فکر گلدان است که نشکند و پسر فکر سکه‌اش که کسی نفهمد از او بگیرد. چاره شما در خود شماست از بیرون کسی را برای حل مشکل خود نیاورید که کسی که می‌آید نه تنها مشکل شما را نمی‌تواند حل کند، بلکه آبروی خود را هم می‌برید.

  • milad mirshekar

من با تو (قسمتهای چهل و یک و چهل و دو)

milad mirshekar | دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ق.ظ
من با تو لیلی سلطانی
قسمت چهل و یکم
بہ درخت هاے بے برگ رو بہ روم نگاہ ڪردم،روے بعضے هاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ
بود!
ڪش چادرم رو محڪم ڪردم و قدم برداشتم.
پارڪ خلوت بود،صداے جز قار قار ڪلاغ ها بہ گوش نمے رسید.
ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روے نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود.
بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول
نڪردم!
میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم!
رسیدم بہ چند قدمیش،متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد.
جوابش رو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم.
ساڪت بود،سڪوت رو شڪستم،جدے گفتم:براے شنیدن حرفاتون اینجام!
بہ موهاش دستے ڪشید و گفت:یڪم برام سختہ!
  • milad mirshekar