پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

ترسم آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم

milad mirshekar | چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۱۴ ق.ظ


ترسم آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم


بیخود از خود بشوم راهی میخانه شوم


انقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب


نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب


  • milad mirshekar

دلم نگاهت را میخواهد

milad mirshekar | چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۱۱ ق.ظ



دلم   نگاهت را میخواهد


اندکی هم لبخندت


تاباور کنم


زندگی زیباست


کمی هم


دوستت دارم


گفتنت را


برای زنده ماندنم


میبینی چه کم توقع ام


  • milad mirshekar

هر چه داشتم

milad mirshekar | چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۰۸ ق.ظ

هر چه داشتم


هر چه داشتم . . .


برایش رو کردم . . .


اما


 نامهربان " اسیر " نشد . . .


《سیر 》شد


  • milad mirshekar

زندگی

milad mirshekar | دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

زندگی ذره کاهیست، که کوهش کردیم

زندگی نام نکویی است ،که خارش کردیم 

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار

زندگی نیست بجز دیدن یار

زندگی نیست بجز عشق ،

بجز حرف محبت به کسی

ورنه هر خار و خسی ،

زندگی کرده بسی ،

زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ،

دو سه تا کوچه و پس کوچه  و 

اندازه ی یک عمر بیابان دارد.

ما چه کردیم و چه خواهیم کرد

در این فرصت کم...؟!



  • milad mirshekar

من با تو ( قسمتهای بیست و نه و سی)

milad mirshekar | دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۰۳ ب.ظ


من با تو لیلی سلطانی


قسمت بیست و نهم
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،سرکوچه ایستادہ بودن،هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد
شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راہ افتادیم،عاطفه با تردید پرسید:هانی برای همیشه چادری شدی؟!
نگاهش کردم و گفتم:آرہ!
  • milad mirshekar

داستانک ( از شایعه بترسید)

milad mirshekar | دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۷ ب.ظ

داستانک

700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند

کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند
پیرزنی از انجا رد میشد .
ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است!

کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت !
 چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید . فشااااااااااار !!!
و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟

بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد .
کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟

 معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت !
اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد.
ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!!

از شایعه بترسید !
در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید !
اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد.

  • milad mirshekar

من و آغوش باز تنهایی ...

milad mirshekar | دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ب.ظ

من و آغوش باز تنهایی ...

شهر

آرام

خانه ها خاموش

جلوه گاه سکوت و زیبایی

نیمه شب

زیر این سپهر کبود

من و آغوش باز تنهایی ...


  • milad mirshekar

آنکس که بداند و بخواهد که بداند

milad mirshekar | دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۱۰ ق.ظ


آنکس که بداند و بخواهد که بداند

 خود را به بلندای سعادت برساند.


آنکس که بداند و بداند که بداند

 اسب شرف از گنبد گردون بجهاند .


آنکس که بداند و نداند که بداند

 با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند !


آنکس که نداند و بداند که نداند

 لنگان خرک خویش به مقصد برساند !!


آنکس که نداند و بخواهد که بداند

 جان و تن خود را ز جهالت برهاند !!


آنکس که نداند و نداند که نداند

 در جهل مرکب ابدالدهر بماند !!


آنکس که نداند و نخواهد که بداند

حیف است چنین جانوری زنده بماند!!!


  • milad mirshekar

باران بهانه بود

milad mirshekar | دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۵۴ ق.ظ

باران بهانه بود


باران !

" بهانه بود "

که در زیر چتر تو !!

سر را به شانه های تو ،

"  بگذارم از هوس "
  • milad mirshekar

خدا جونم

milad mirshekar | شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۲ ق.ظ

خدا جونم

خـــدا جونم همه رفتن،ولم کردن، رهام کردن


خودت موندی خدا جونم بگیر دستم بگیر دستم

  • milad mirshekar