چند ثانیه دیرتر
- ۰ نظر
- ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۳
سرمای دلم را به تو میسپارم...
دریاب دلم را با گرمای شیرینِ مهربانیت...
اینـــجا جایی نیست که
حالم را بهتر کند،
نه...
آنـــجا تویی،
پس به آنجا سفر میکنم...
نه باران،نه پاییز
و نه هیچ چیز دیگری
حال خوبِ با تو بودن را
نشانم نخواهد داد...
هیچ شعری از من سروده نمیشود
اگر الفبای نامت را روزی هزار بار
بر تخته سفید کلاس عشق تو
دیکته نکنم...
راستی از خنده هایت گوشواره ای ساختم تا همیشه آویزه ی گوشم باشد...
چشمانت را پلک میزنم،
صبورانه،آهسته،نم نم،باران وار...
دلـــم برایت تنگ شده،
ای نـهایت آرزوهای دلِ اینجانب...
روزهایم را خیابان های شهر می گیرند
شب هایم را ، خواب های تو
“بیولوژی” هم نخوانده باشی ، می فهمی چه مرگم شده است ...!
بیقــراری هــایــم
پـاییـــز می خــواهــد و چشــم هـای عاشقـتــــ را
نگــاهــت را از مــن نگیـــر
ایـن پاییـــز را عاشقـــم بـاش لطفــــاً !
بگذار فقط ، بگذار چشمهایمان این همه دوست داشتن ها را زیرنویس کند !!
می شود در همین لحظه از راه برسی و جوری مرا در آغوش بگیری
که حتی عقربه ها
هم جرات نکنند از این لحظه عبور کنند ؟
و من به اندازه ی تمام روزهای کم
بودنت تو را ببویم و در این زمان متوقف...
سالها در آغوشت زندگی کنم بی ترس
فرداها ؟!