پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

من با تو (قسمت چهارم)

milad mirshekar | جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی

قسمت چهارم 

همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روے شونہ م مینداختم ڪاڪائو رو داخل دهنم گذاشتم با
عجلہ از پلہ ها پایین رفتم،تقریبا از روے پلہ هاے مے پریدم،تو همون حین چادرم رو سر ڪردم.
بہ حیاط ڪہ رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخے گفتم و لنگون لنگون بہ سمت در رفتم.
در رو ڪہ باز ڪردم عاطفہ با عصبانیت بهم خیرہ شد آب دهنم رو قورت دادم.
با اخم بهم زل زد و گفت:خیلے زود اومدے بیا ڪنار بریم تو دوتا چایے بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
سریع گفتم: ا ...عاطفہ حالا یہ بار دیر ڪردما عزیزم بیا بریم دیرہ.
پوفے ڪرد و گفت:چہ عجب خانم فهمیدن دیرہ!
دستم رو گرفت،با قدم هاے بلند و عجلہ بہ سمت خیابون مے رفت من رو هم دنبال خودش مے ڪشید،با
دیدن پسرے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بود،ایستادم!
عاطفہ با حرص گفت:بدو دیگہ!
با چشم و ابرو بہ سرڪوچہ اشارہ ڪردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخواے بگم برسونتمون؟
قبل از اینڪہ جلوش رو بگیرم با صداے بلند گفت:امین!
پسر بہ سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشہ سرش رو پایین انداخت آروم سلام ڪرد من هم زمزمہ
وار جوابش رو دادم!
رو بہ عاطفہ گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بے حس شدہ بود!
_داداش ما رو میرسونے؟
امین بہ سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
بہ عاطفہ چشم غرہ اے رفتم عاطفہ هم با زبون درازے جوابم رو داد!
با خجالت دستگیرہ ے در ماشین رو فشردم و روے صندلے عقب نشستم.
ڪولہ ے مشڪے رنگم رو روے زانوهام گذاشتم،عاطفہ جلو ڪنار برادرش نشست.
امین دستش رو گذاشت روے دندہ و حرڪت ڪرد.
 

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت سوم)

milad mirshekar | جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی  


چهار پنج تا بچہ تو حیاط مے دویدن.
یڪیشون رفت روے تخت چوبے اے ڪہ گوشہ ے حیاط بود.
بقیہ هم جیغ ڪشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفہ با تشر گفت:نخودیا برید ڪوچہ بازے ڪنید.
_چے ڪارشون دارے؟!
یڪے از پسر بچہ ها گفت:خالہ فاطفہ خودت برو اوچہ!
با گفتن این حرف زبون درازے ڪرد.
خندہ م گرفت،آروم گفتم:فاطفہ جان تحویل بگیر!
عاطفہ جدے بہ پسر نگاہ ڪرد و گفت:جواب بچہ بے تربیتا خاموشیست!
نگاهے بہ بچہ ها انداختم و بہ سمت در ورودے خونہ رفتم.
جلوے در ایستادم همونطور ڪہ دم پایے هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفہ خانم تعارف نڪن.
بہ سمت ورودے برگشتم ڪہ دیدم ڪسے ایستادہ.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صداے امین برادر بزرگتر عاطفہ مثل همیشہ آروم پیچید:ببخشید.
سریع ڪنار رفتم و با تتہ پتہ گفتم:من عذر میخوام.
از ڪنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش بہ من بود.
پیراهن سفید سادہ با شلوار ڪتان قهوہ اے روشن پوشیدہ بود.
موهاے مشڪے ڪوتاهش مثل همیشہ مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش ڪمے لاغر.
عاطفہ بہ سمتم اومد و گفت:بریم هانیہ!
نگاهم هنوز روش قفل بود.

  • milad mirshekar

دفتر شعرم

milad mirshekar | شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ب.ظ

دفتر شعرم


ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﺧﻂ ﺑﻪﺧﻂ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺗﻮ

ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ... ؟
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ،
ﺩﻟﯿﻞ ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﺳﭙﯿﺪﻡ ...

ﺳﯿﺪ_ﻣﺤﺴﻦ_ﺣﻮﺗﯽ_ﻧﮋﺍﺩ


  • milad mirshekar

آسمان

milad mirshekar | شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ب.ظ

آسمان را


آسمان را
سخت در آغوش فشردم
اما
آسمان هم حسی نابی که
آغوش تو دارد را نداشت

سحر_ماخانی


  • milad mirshekar

شروعم کن

milad mirshekar | شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ب.ظ

دوست داشتنم را


دوست داشتنم را
به تعویق نیانداز!

من همان شنبه اى هستم
که سالها برایش
برنامه داشتى!

شروعم کن...

علی_قاضی_نظام


  • milad mirshekar

من با تو (قسمت دوم)

milad mirshekar | شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی



سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن.
صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود!
همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون.
عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد.
جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟!
نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده!
کنجکاو گفتم:چی شده؟

  • milad mirshekar

من با تو

milad mirshekar | شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی



نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم.
رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم.
آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن.
جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود!
برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن.
با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم.
خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار.
و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم.
خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد.
اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد.
بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد!
خونه ی عاطفه دوست صمیمیم.

  • milad mirshekar

آغوشت

milad mirshekar | جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ

آغوشت


چقدر آغوشت مرا می فهمد
هر وقت دلتنگم
بازوانت گرم تر می شود

لیلا_صابری_منش

منبع کانال


DoraneAsheghi


  • milad mirshekar

گرم باشی

milad mirshekar | جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ

فال آذر


برف ببارد
غنچه ها دچار سرما باشند...
نیمکتی میزبان من و تو
آن گوشه ی سرد زمستان،
در آغوشمان گیرد.
قهوه،فال آذر بگیرد برایمان
سرد باشد و سرد باشد و گرم باشی...

مژده_رحمانی

  • milad mirshekar

قلب را نمی توان زندانی کرد

milad mirshekar | جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ب.ظ

قلب


می گویند عاشق نشو
می خواهم عاشق نباشم
مگر می شود؟!

قلب را
نمی توان زندانی کرد ...

لیلا_صابری_منش

  • milad mirshekar