پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

من با تو (قسمت سوم)

milad mirshekar | جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی  


چهار پنج تا بچہ تو حیاط مے دویدن.
یڪیشون رفت روے تخت چوبے اے ڪہ گوشہ ے حیاط بود.
بقیہ هم جیغ ڪشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفہ با تشر گفت:نخودیا برید ڪوچہ بازے ڪنید.
_چے ڪارشون دارے؟!
یڪے از پسر بچہ ها گفت:خالہ فاطفہ خودت برو اوچہ!
با گفتن این حرف زبون درازے ڪرد.
خندہ م گرفت،آروم گفتم:فاطفہ جان تحویل بگیر!
عاطفہ جدے بہ پسر نگاہ ڪرد و گفت:جواب بچہ بے تربیتا خاموشیست!
نگاهے بہ بچہ ها انداختم و بہ سمت در ورودے خونہ رفتم.
جلوے در ایستادم همونطور ڪہ دم پایے هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفہ خانم تعارف نڪن.
بہ سمت ورودے برگشتم ڪہ دیدم ڪسے ایستادہ.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صداے امین برادر بزرگتر عاطفہ مثل همیشہ آروم پیچید:ببخشید.
سریع ڪنار رفتم و با تتہ پتہ گفتم:من عذر میخوام.
از ڪنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش بہ من بود.
پیراهن سفید سادہ با شلوار ڪتان قهوہ اے روشن پوشیدہ بود.
موهاے مشڪے ڪوتاهش مثل همیشہ مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش ڪمے لاغر.
عاطفہ بہ سمتم اومد و گفت:بریم هانیہ!
نگاهم هنوز روش قفل بود.

  • milad mirshekar