پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیگه نمیشه» ثبت شده است

دیگه نمیشه(قسمت سیزدهم)

milad mirshekar | سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه

 
چشمکی بهم زد و گفت:
+ خب... حالا فقط بستنی مونده.
 
با چشمکش حالم دگرگون شد.
به زور لبخندی زدم که پی به حالم نبره. 
 
درحالی که ماشینو روشن میکرد گفت:
+ میبرمت یه جا که همه دلخوریات رفع بشه. 

لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم.

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت دوازدهم)

milad mirshekar | دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه

 
چون هوا خیلی سرد بود، پالتوی شیری رنگم رو پوشیدم و کلاه بافت طوسی رنگم رو سرم کردم.

موهای لخت طلائیم، آزادانه رو شونه هام ریخته شده بود...
 
نگاهی به خودم انداختم.... فقط یه ذره آرایش کم داشتم..

مشغول آرایش کردن صورتم شدم...
آرایشم با یه رژ لب صورتی براق تموم شد.
یه بوس برای خودم فرستادم و از آینه دل کندم.
 

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت یازدهم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه

 
با تعجب به سیمون نگاه میکرد. 
 
خندیدم و گفتم:
ـ سلام.. مادمازل.
ـ سلام!
 
سیمون هم سلام کرد. لیزی که تازه از بهت خارج شده بود، به سیمون گفت:
ـ فکر نمیکردم انقدر راحت بتونی مخ رزا رو بزنی. آفرین آق پسر.
 
سیمون با خنده چشمکی زد و گفت:
+ راهشو فقط من بلدم.
 
لیزی: راستی رزا...چرا هنوز نرفتی خونه؟مگه کارت تموم نشده؟
 
ـ چون دنیل کارای تورو به من سپرده امروز کارم طول کشید. الان دیگه داشتم میرفتم.

سیمون: من میرسونمت عزیزم.

ـ نه ممنون.

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت دهم)

milad mirshekar | شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه


دنیل:لیزی چرا نمیخوای بفهمی که این کارت به ضرر شرکت تموم شد؟چرا انقدر بی دقتی؟بجای اینکه سرت تو کار خودت باشه فقط شیطنت میکنی.
وااای خدااا چقدر عصبانیه!خدا خودش آخر عاقبت مارو بخیر کنه.
دوباره نگاهمو به چهره نگران و ترسیده لیزی دوختم.والا اگه من جاش بودم،از ترس شلوارمو خیس میکردم.
لیزی:بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه...متاسفم...
همچین دادی زد که تمام تنم لرزید.

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت نهم)

milad mirshekar | جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه



موبایلشو درآورد.
+ شمارت؟

شمارمو گفتم.

+ به چه اسمی سیو کنم؟

ـ رزا.

نگاهی بهم انداخت. نمیتونستم این نگاهو معنی کنم ولی هرچی که بود ، از این نگاه بیزار بودم. ولی هیچی نگفتم .
 
شاید یه کم هیجان و تازگی برای زندگیم خوب باشه تا از این یکنواختی خارج بشه...

 
با همون لبخندش از روی میز بلند شد و دستشو تو هوا تکون داد:
+ بای بعدا میبینمت.

چیزی نگفتم و سیمون از رستوران خارج شد...

بی هدف به میز چشم دوخته بودم که دست کسیو رو دستم حس کردم. برگشتم و دیدم لیزی مشتاقانه نگام میکنه.

+ خب... تعریف کن ببینم شازده پسر چی میگفت؟

با خنده براش تعریف کردم.

لیزی هم با تصمیمم مخالفتی نکرد و سر خوش گفت:
+ وای .. بهترین رفیقم الان دوست پسر دار شده ! خدایا یه دونه از این جیگرا هم واسه ما بفرس.

مشتی به بازوش زدم:
ـ بییشعوور.
 

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت هشتم)

milad mirshekar | پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه



فضای قشنگ و شیک رستوران، هرکسی رو مجذوب خودش میکرد.

یه میز دونفره رو برای نشستن انتخاب کردیم و نشستیم.

ـ خب سرورم چی میل دارین؟
خندید و منو رو برداشت:
ـ هر چی عشقم انتخاب کنه.

بعد از سفارش غذا، طبق معمول مشغول حرف زدن شدیم و صدای خندیدنمون تو کل رستوران پیچید. بی کلاس بودیم دیگه! گند زده بودیم به فضای رمانتیک اونجا...

با لیزی بودن خیلی خوشحالم میکرد و من میشدم همون رزای سابق که هیچ کس نمیتونست اشکشو ببینه. رزایی که  فقط خنده رو لباش بود و هیچ چیز نمیتونست ناراحتش کنه...

گارسون درحالی که سفارشاتمون رو روی میز میزاشت، بهمون تذکر داد که آروم تر بخندیدم.
کلا آبرومون رفته بود...

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت هفتم)

milad mirshekar | چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ


رمان دیگه نمیشه


لیزی که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه، برگشت سمت من و گفت:
ـ اوووه اوووه رزا ... نمیدونی قیافه جولیا وقتی فهمید که امروز میای شرکت چه جوری شده بود !

دنیل: بسه دیگه لیزی... کمتر غیبت کن. مگه جولیا باهات چیکار کرده که انقدر ازش متنفری؟

ـ داداشمو اغفال کرده.

دنیل که از قیافش مشخص بود کلافه شده، گفت:
ـ لیزی برو به کارت برس تا من اتاق رزا رو بهش نشون بدم.

لیزی: نمیشه من بمونم؟

ـ نه... کلی کار داری.

مشکوکانه به دنیل نگاه کرد و گفت:

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت ششم)

milad mirshekar | سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۵ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه


از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم...
امروز روزی بود که میخواستم برای کار به شرکت دنیل بیام.

جلو یه ساختمون بزرگ تجاری ایستادم.
عجب شرکتیه! یعنی قراره از این به بعد اینجا کار کنم؟

وارد ساختمون شدم.

نگهبان تا منو دید گفت:
ـ سلام. با کی کار دارین؟
ـ خسته نباشد. بخش طراحی دکوراسیون کدوم طبقس؟

ـ طبقه هفتم.

سوار آسانسور شدم و دکمه شماره 7 رو زدم.

توی آینه اسانسور، خودمو دید زدم...
نمیدونم چرا دوست دارم جلو دنیل خوب جلوه کنم !؟

اممممم... همه چی خوبه.

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت پنجم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۳۷ ب.ظ
رمان دیگه نمیشه

 
نزدیکش شدم و دستمو گذاشتم رو شونش، با نگرانی پرسیدم:

ـ رزالین.... رزالین عزیزم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟

بغلم کرد، سرشو گذاشت رو شونم.

گریش شدت گرفت. با هق هق گفت:
ـ رزا... دارم میمیرم... باباش... باباش گفت...

انقدر گریش زیاد بود که نمیتونست حرف بزنه.

وقتی اینجوری گریه میکنه دلم ریش میشه. طاقت دیدن غصه خوردنشو ندارم.

سرشو نوازش کردم و آروم گفتم:
ـ رزالین... عزیز دلم بگو چی شده؟ به خدا منم گریم گرفته.
  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت چهارم)

milad mirshekar | پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۰ ب.ظ
رمان دیگه نمیشه
به درخواست دوست عزیزی متن و بیشترش کردم

وارد کافی شاپ شدم و با چشم دنبال لیزی می  گشتم....

روی یه میز چهار نفره، کنار یه دختر و پسری نشسته بود. که حدس زدم باید داداشش و دوست دخترش باشن.

به سمت میز رفتم...

لیزی تا منو دید برام دست تکون داد.
لیزی: سلاااااام... بالاخره اومدی؟

ـ سلام
نگاهی به داداشش و دختره انداخت و گفت:
ـ رزا جون ایشون برادرم دنیل و ایشون هم جولیا هستن.

به دنیل نگاه کردم...
خدایا چی خلق کردی؟ چقدر جذابه این پسر !
اول از همه، اون چشای مشکی افسون کنندش منو مهو خودش کرد. بینی و لب خوش فرمی داشت. موهای پرپشت و مشکی رنگش جذابیتش رو چند برابر کرده بود. 
  • milad mirshekar