پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

دیگه نمیشه(قسمت پنجم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۳۷ ب.ظ
رمان دیگه نمیشه

 
نزدیکش شدم و دستمو گذاشتم رو شونش، با نگرانی پرسیدم:

ـ رزالین.... رزالین عزیزم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟

بغلم کرد، سرشو گذاشت رو شونم.

گریش شدت گرفت. با هق هق گفت:
ـ رزا... دارم میمیرم... باباش... باباش گفت...

انقدر گریش زیاد بود که نمیتونست حرف بزنه.

وقتی اینجوری گریه میکنه دلم ریش میشه. طاقت دیدن غصه خوردنشو ندارم.

سرشو نوازش کردم و آروم گفتم:
ـ رزالین... عزیز دلم بگو چی شده؟ به خدا منم گریم گرفته.


ـ رفتم پیش باباش... بهم گفت از زندگی تامی برم بیرون...حتی...حتی بهم پیشنهاد پول داد! رزا... من چه ایرادی دارم؟... میگفت من نمیتونم پسرشو خوشبخت کنم...میگفت من بی خانوادم... رزا من بدون تام نمیتونم... به خدا ... نمیتونم....

لرزش بدنش یه ترسی به وجودم انداخت.

با هزار زحمت بازوشو گرفتم و بردمش تو اتاق خودش...
در حالی که روی تخت میخوابوندمش گفتم:

ـ آروم باش رزالین... مهم نیست باباش چی میگه... تامی تورو دوست داره مطمئن باش ازت نمیگذره.

هق هقش دوباره شدت گرفت....
با دیدن اشکاش، بغض بدی راه گلومو گرفت.

از اتاقش خارج شدم. با همون بغض ، شماره تام رو گرفتم...

بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی پیچید...
ـ الو؟.... رزا؟
ـ تام...
ـ رزا چی شده؟ چرا صدات اینجوریه؟
ـ تامی حال رزالین خوب نیست... بیا پیشش. بهت احتیاج داره.

با صدای تقریبا بلندی گفت:
ـ بالاخره بابام کارخودشو کرد؟ الان میام.

قطع کرد و فرصت گفتن چیزی رو بهم نداد.

بعد از درست کردن شربتی برای رزالین ، به اتاقش رفتم.

بی حال روی تخت افتاده بود و اشکاش بی وقفه از چشاش جاری بود.

بغضم شدیدتر شد. سعی کردم گریه نکنم.

نزدیکش شدم:
ـ خواهری؟ چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟

با اون چشای بی رمقش نیم نگاهی بهم انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
ـ من باید از زندگیش برم بیرون. اون پدرشه خوبیه پسرشو میخواد.

ـ رزالین اینا همه حرف مفته. جون من بیا یه ذره از این شربت بخور. حالت خوب نیست.

همون لحظه زنگ در به صدا در اومد.....

رزالین، نگاه مشکوکش رو بهم انداخت و گفت:
ـ به کسی که نگفتی بیاد اینجا؟

بدون توجه بهش از اتاق خارج شدم و دکمه ایفون رو زدم و در باز شد.

دوباره به اتاقش رفتم...

روی تخت نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود. هیچوقت انقدر ناراحت ندیده بودمش، اون تامی رو خیلی دوست داشت.

با غم نگام کرد:
ـ کی بود؟

تا خواستم جواب بدم در اتاق محکم باز شد و تامی داخل اتاق شد...

نگاهش رو رزالین قفل شد.

یه دفعه بلند داد زد:
+ این چه سر و وضعیه واسه خودت درست کردی؟ چرا الکی گریه میکنی؟

مکثی کرد و بلند تر از قبل داد زد:
+ برا چی رفتی پیش بابام؟ مگه بهت نگفتم باهاش قرار نزار؟

رزالین در حالی که هق هق میکرد گفت:
ـ واسه چی اومدی اینجا؟ برو.... برو دیگه همه چی تموم شده.

+ خفه شو لعنتی... خفه شو ... انقدر زود جا زدی؟

از اینکه سر رزالین داد میزد خیلی عصبانی شدم. اون حق نداشت باهاش اینجوری حرف بزنه.

یه دفعه عین بمب منفجر شدم و با تمام توانم داد زدم:
ـ تو به چه حقی سر رزالین داد میزنی بی عرضه؟

هردو با تعجب به من خیره شدن.

از زور عصبانیت نفس نفس میزدم.
خودمم تعجب کرده بودم! تاحالا سر تامی اینجوری داد نزده بودم.

با کلافگی چند بار طول اتاق رو طی کرد...

وقتی آروم تر شد روبه رزالین گفت:
+ رزالین... من معذرت میخوام. منو ببخش نمیخواستم سرت داد بزنم ... بابام واقعا اعصابمو به هم ریخته. داغونم کرده... من دوست دارم .اینو باید بدونی که تو عشقمی. نمیتونم ناراحتیتو ببینم.

رزالین فقط گریه میکرد و چیزی نمیگفت.

به سمتش رفت، تو آغوشش گرفت و مشغول زمزمه کردن جملاتی دم گوشش شد.

فهمیدم که اوضاع عاشقانس. منم که عین هویچ اونجا وایسادم .

از اتاق بیرون اومدم و به اتاق خودم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و گذاشتم بغضم بشکنه.

آروم و بی صدا اشک میریختم.

از ته دلم آرزو کردم که تامی و رزالین به هم برسن.

چشامو بستم و سعی کردم بخوابم.

یعنی سرنوشت این دوتا چی میشه؟....

.

.

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه

رمان

عاشقانه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی