پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

دیگه نمیشه(قسمت دهم)

milad mirshekar | شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه


دنیل:لیزی چرا نمیخوای بفهمی که این کارت به ضرر شرکت تموم شد؟چرا انقدر بی دقتی؟بجای اینکه سرت تو کار خودت باشه فقط شیطنت میکنی.
وااای خدااا چقدر عصبانیه!خدا خودش آخر عاقبت مارو بخیر کنه.
دوباره نگاهمو به چهره نگران و ترسیده لیزی دوختم.والا اگه من جاش بودم،از ترس شلوارمو خیس میکردم.
لیزی:بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه...متاسفم...
همچین دادی زد که تمام تنم لرزید.


+خفه شوووو...اعتبارم بین شرکا از بین رفت.اونوقت تو میگی متاسفم؟
ازعصبانیت صورتش سرخ شده بود و نفس نفس میزد.
نمیدونم یه دفعه این شجاعتو از کجا آوردم...فقط میخواستم به این بحث و دعوا خاتمه بدم...
 بی توجه به دنیل از رو مبل بلند شدم و با گرفتن دستای لیزی،بلندش کردم.با ترس نیم نگاهی به دنیل که هنوزم خشمش فروکش نکرده بود انداخت.
 به طرف در بردمش.
+کجا؟
بدون اینکه جوابشو بدم،لیزی رو از اتاق بیرون کردم و درو بستم.
به سمت دنیل برگشتم.
با لحن آرامش بخشی گفتم:
ـ این رفتارا برای چیه؟میدونم لیزی اشتباه بزرگی رو انجام داده.ولی نباید انقدر خشن باهاش رفتار کنی.
پوفی کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
+رزا تو هیچی نمیدونی...نمیدونی که من برای رسیدن به این جایگاه چقدر تلاش کردم.لیزی با یه حواس پرتی خرابش کرد...لطفا برو بیرون.
ـمیدونم دنیل.میدونم این یه معامله بزرگ بود که خراب شد.این معامله برای آینده شرکت خیلی مهم بود...مقصر لیزی بود...ولی کاریه که شده.تو نباید همچین رفتاری باخواهرت داشته باشی.باید بهش یه فرصت دوباره بدی. 
دستشو پشت موها وگردنش کشید...از قیافش معلوم بود که حرفام روش تاثیر گذاشته.
خب ما اینیم دیگه...
چشم ازم برنمیداشت.
احساس کردم ضربانم تند میزنه.سرمو انداختم پایین.
صدای قدم هاشو میشنیدم...
سرمو آروم بلند کردم که دیدم روبه روم ایستاده.
قیافش کاملا جدی بود و یه چین بین ابرو هاش افتاده بود.  
+در هر صورتی ازش دفاع میکنی؟
ـ آره...اون دوستمه. 
با تاکید اضافه کردم:
_فراموش نکن که خواهر توهم هست.
+بسیار خب...میبخشمش یعنی نمیتونم که نبخشمش...ولی دیگه لازم نیست بیاد شرکت تا بیشتر خراب کاری کنه.
ای بابا من سه ساعت واسه چی داشتم براش فک میزدم؟
 با وحشت به چشاش زل زدم و با صدای  بلندی گفتم:
ـ واااااای نهههههه.آخه چرا؟
پوزخند زد.
ای بابا اگه لیزی شرکت نیاد من چه خاکی تو سرم بریزم؟خب حوصلم سر میره.
نفهمیدم چی شد که یه دفعه دستاشو گرفتم و بین دوتا دستام مشت کردم،به حالت التماس جلو صورتش گرفتم و با لحن بچه گونه ای گفتم:
ـ دنییییییل.خواهش میکنم بزار بیاد.من تنهایی تو این شرکت بزرگ میپوسم. اصلا...اصلا خراب کاریشو درست میکنم. همه ی اون طرح هارو از اول طراحی میکنم.فقط تورخدا بزار بیاد.
اخماش باز شد و با تعجب بهم خیره شد.
تازه فهمیدم چی کار کردم!
خاک تو سرت رزا.جلو رئیست این چه اداهاییه؟ 
با ترس دستاشو ول کردم و آب دهنمو قورت دادم.
به خودش اومد و گفت:
+تو فقط سه روزه که تو شرکت کار میکنی.مطمئنی که میتونی از پس کار به این بزرگی بر بیای؟
ـ میتونم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
+باشه.
انقدر خوشحال شدم که  کنترل خودمو از دست دادم و درحالی که از خوشی جیغ میکشیدم پریدم بغلش.
به خودم فشارش میدادم و تشکر میکردم.
یه دفعه یادم افتاد که الان چی کار کردم.
 خب چیکار کنم مخم دیر به کار میفته.
خاک همه ی عالم تو سرت رزا.
سریع ازش جدا شدم و من من کنان گفتم:
ـ امممم...چیزه...من میرم به لیزی خبر بدم...
بیچاره خشکش زده بود.
سریع درو باز کردم و جیم شدم...
در اتاقمو بستم و خودمو روی مبل رها کردم...
با دستم محکم زدم به پیشونیم..
رزاااااااااا چی کار کردی دختر.الان درباره تو چی فکر میکنه؟گند زدی یه ذره آبرو برات نموند.
نمیدونستم از این به بعد چه جوری میخوام توروش نگاه کنم...

حسابی مشغول کارم بودم...

ای خدا بگم چی کارت نکنه لیزی! چرا قبول کردم که گند کاریاتو درست کنم؟ 

کلافه تو موهام دست کشیدم که موبایلم  زنگ خورد...

یه شماره ناشناس بود، با کنجکاوی تماس رو برقرار کردم:
ـ بعله؟
 
صدای تقریبا آشنایی تو گوشی پیچید:
+ سلام. 

ـ شما؟

+ نشناختی؟

ـ باید بشناسم؟

+ سیمونم.

کمی فکر کردم ... آهاااااان.

خندیدم و گفتم:
ـ چه زود زنگ زدی!

+ فکر کردی میتونم ازت بگذرم؟

ـ هیچکی نمیتونه.

خندید.

+ میتونم ببینمت؟

ـ ااامممم...آره... ولی الان تو شرکتم. آدرسو برات اس میکنم.

+ باشه.
ـ بای.
 
آدرسو براش فرستادم...

نیم ساعتی گذشت تا اینکه چند تقه به در خورد.
ـ بیا تو.

کتی درو باز کرد و در حالی که نیشش باز بود، داخل شد.

+ یه آقایی اومدن با شما کار دارن.

نتونستم جلو خندمو بگیرم..
ـ چیه چشت گرفتتش؟بگو بیاد تو.

بدون هیچ حرفی بیرون رفت درو محکم به هم کوبید.

وااا دختره روانی.

چند دیقه بعد در باز شد و سیمون وکتی وارد شدن.
سر تا پای سیمون رو نگاه کردم و به روش لبخند زدم.

سلام کردم و باهاش دست دادم.

خیره خیره نگام میکرد.از این نگاه احساس جالبی بهم دست نداد.

دستمو به طرف یکی از مبل ها گرفتم:
ـ بشین.

تشکر کرد. رو به کتی گفتم:
ـ تو میتونی بری.

رفت و درو پشت سرش بست...

رو به روی سیمون نشستم...

در حالی که کل اتاق رو نظاره میکرد، گفت:
+ منشی خوشگلی داری.

خنده ای کردم و گفتم:
ـ اگه میخوای شمارشو بهت بدم.
+ نه ممنون. تو خوشگل تری.

ـ چیزی میخوری بگم بیارن؟
+ نه میل ندارم.

ـ تونستی اینجارو راحت پیدا کنی؟
+ آره زیاد دور نبود.

یه ساعتی باهم گپ زدیم. به نظر پسر بدی نمیومد. هم خوشگل بود هم جذاب. آرزوی هر دختری بود. ولی بازم حس خاصی بهش نداشتم. 

فقط چون تا حالا با پسری دوست نبودم برام تازگی داشت و یه مقدار هیجان انگیز.

درباره شغلش که عکاسی بود برام توضیح میداد که یهو در باز شد و لیزی اومد تو...

.

.

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه

رمان

عاشقانه

نظرات  (۳)

آخرش خوشه ؟ :)
پاسخ:
هم اره هم نه
اوخرش با مشکلات زیادی رو به رو میشن
ممنون از حضورتون
  • سید محمد جعاوله
  • با سلام
    پست خوب و جالبی بود
    ممنونم.
    پاسخ:
    ممنون از نظرتون

    ممنون
    پاسخ:
    ممنون از حضورتون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی