پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

دیگه نمیشه(قسمت ششم)

milad mirshekar | سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۵ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه


از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم...
امروز روزی بود که میخواستم برای کار به شرکت دنیل بیام.

جلو یه ساختمون بزرگ تجاری ایستادم.
عجب شرکتیه! یعنی قراره از این به بعد اینجا کار کنم؟

وارد ساختمون شدم.

نگهبان تا منو دید گفت:
ـ سلام. با کی کار دارین؟
ـ خسته نباشد. بخش طراحی دکوراسیون کدوم طبقس؟

ـ طبقه هفتم.

سوار آسانسور شدم و دکمه شماره 7 رو زدم.

توی آینه اسانسور، خودمو دید زدم...
نمیدونم چرا دوست دارم جلو دنیل خوب جلوه کنم !؟

اممممم... همه چی خوبه.


بولیز سفید و شلوار جین پوشیده بودم. موهامو باز گذاشته بودم. آرایش نداشتم و فقط یه رژ صورتی زده بودم که جلوه خوبی به صورتم میداد.

لبامو غنچه کردم و یه بوس واسه خودم فرستادم.

با صدای آسانسور، فهمیدم که باید پیاده بشم. یه بار دیگه خودمو برانداز کردم و از آسانسور بیرون اومدم.

یه راهرو بزرگ پیش روم بود... با قدم های بلند راهرو طی کردم.

چشمم افتاد به منشی که روی میزی نشسته بود و سرشو تو لپ تابش کرده بود.

نگاهی به در اتاقای سراسر شرکت انداختم. چقدر زیادن!

نزدیک منشی شدم و گفتم:
ـ ببخشید خانوم اتاق آقای رئیس کدومه؟

نگاهشو از صفحه لپ تاب گرفت و بهم نگاه کرد. منم خوب نگاش کردم...

زیبایی به خصوصی نداشت. صورتش پشت یه خروار آرایش قایم شده بود. موهاش قهوه ای تیره بود. چشای  مشکی کشیده ای که داشت، کمی خوشگلش کرده بود. شاید تنها زیباییش چشاش بود !

منتظر موندم تا جواب سوالمو بده ولی هیچ حرفی نمیزد و بر و بر نگام میکرد.

نه مثل اینکه نمیخواد حرف بزنه....

اخمامو جمع کردم و گفتم:
ـ لالی؟ به چی داری نگاه میکنی؟

بدتر از من اخم کرد و گفت:
ـ با آقای دنیل چه کاری  دارین؟ کسی بدون هماهنگی اجازه ورود به اتاقشون رو نداره.

ـ من از آشنایانشون هستم. قبلا با خودشون هماهنگ کردم.

موشکافانه نگام کرد و گفت:
ـ حتما دوست دخترشی؟

اومدم جوابشو بدم که صدای لیزی متوقفم کرد...

+ کتی خانوم شما لطفا به جای فضولی به کارتون برسید.

با لحن جدی ادامه داد:
+ خیلی فوضول شدی. یه کاری نکن که به داداش جونم بگم اخراجت کنه. میدونی که... دنیل منو خیلی دوست داره، اگه ازت راضی نباشم مطمئن باش که اخراجت میکنه. من تنها عشق داداش جونمم.

اوووه یکی اینو بگیره. چه کلاسی هم میزاره !

با اون قیافه غضبناکش سرشو چرخوند و به چشای متعجب من زل زد. واای قیافش موقع عصبانیت چه خنده دار میشه!

یه دفعه جفتمون از خنده پخش زمین شدیم... بلند بلند میخندیدیم و قهقه میزدیم.

از صدای بلند خندمون، همه کارمندا از اتاقشون بیرون اومدن و مارو نگاه میکردن. سعی میکردم خندمو جمع کنم ولی نمیشد.

دستمو گذاشته بودم رو دلم و میخندیدم که در اتاقی باز شد و دنیل با یه قیافه عصبانی اومد بیرون....
دنیل: اینجا چه خبره؟

تا نگاهش به ما افتاد، قیافه عصبانیش جاشو به یه تعجب داد:
+ رزا؟ 

خندمو جمع کردم و با لبخند ملیحی گفتم:
ـ سلام جناب رئیس.

خندید ...

+ باز شما دوتا شیطونا همدیگرو دیدین همه جارو گذاشتین رو سرتون؟

واای خدا چقدر جذاب میخنده !

همه کارمندا با تعجب به دنیل نگاه کردن! از لیزی شنیده بودم که دنیل تو شرکت خیلی جدیه. حتما انتظار چنین خنده ای رو از رئیس بد اخلاقشون نداشتن !!!

دنیل که تازه چشمش به کارمندا و منشی افتاد، یهو جدی شد و روبه بقیه گفت:
+ به چی دارید نگاه میکنید؟ برید سر کارتون.

خندم گرفته بود ولی جلو نیشمو گرفتم که باز نشه.

منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد. منو لیزی همراه هم وارد اتاقش شدیم...

اتاق قشنگ و شیکی داشت. یه پنجره بزرگ رو به روم بود. کنارش میز و صندلی بزرگی قرار داشت که روبه روش هم چند دست مبل چرمی مشکی، چیده شده بود.

لیزی خودشو رو یکی از مبلا رها کرد و گفت:
ـ دنیل این منشیرو باید عوض کنی. خیلی پرروعه. 
+ اون بنده خدا که با کسی کاری نداره.

لیزی با حرص گفت:
ـ با کسی کاری نداره؟ کم مونده بود بیاد رزا رو بخوره و ما بی رزا بشیم. تازگیا هم میبینم خیلی برات عشوه خرکی میاد.

دنیل خندید و گفت:
+ بیخیال لیزی چرا انقدر حرص میخوری؟ من که بهش نخ نمیدم.

نگاهی بهم انداخت و گفت:
+ طرح هاتو آوردی؟
ـ آره .

کیفمو باز کردم و همه ایده هام و طرح هایی که کشیده بودم رو بهش دادم.
تک تکشون رو با دقت خاصی نگاه میکرد....

وقتی خوب همرو بررسی کرد، سرشو بلند کرد و گفت:
+ رزا اینا عالین! فکر نمیکردم ایده هات انقدر جالب و تک باشن. بهتره رو پروژه هایی که مربوط به دکوراسیون داخلی هستن کار کنی.

ـ خیلی ممنون.

+ کاش لیزی هم مثل تو کاراش خوب بود.

لیزی: عههه... دنی .

خندیدم و گفتم:
ـ لیزی که فقط بلده شیطنت کنه.

دنیل هم خندید...

+ از وقتی اومده شرکت، به خاطر شیطونیاش حواس واسه هیشکی نذاشته.

مشتاقانه به خندیدنش چشم دوختم . نمیدونم چی توی دنیل بود که انقدر جذبش میشدم...

.

.

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه

رمان

عاشقانه

نظرات  (۴)

خسته نباشید میگم
من که داستان سریالی رو دنبال نمی کنم، معمولاً کتاب یکجا می خونم
پاسخ:
سلامت باشین

ممنون از نظرتون
  • 👼😘فرشـ👼ـتـه بـی بـال 😊😍
  • وای فکر کنم رمان خیلی خوبی بشه کی تموم میشه پی دی افش میکنید؟
    پاسخ:
    یه خورده طولانیه
    پی دی افش رو هم دارم درست میکنم
    ممنون از نظرتون :)
  • سایت تفریحی چفچفک
  • ادامه مطلب بزن وبلاگت قشنگ تر شه
    پاسخ:
    سلام برای همه میذاشتم ولی برای این یادم رفته بود :)))
    ممنون یادآوری کردید

    لبخند بزن،شعر بپاش حضرت ماهم

    بگذار در آغوش تو آرام بگیرم

    پاسخ:
    به به :)
    ممنون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی