پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

دیگه نمیشه(قسمت چهارم)

milad mirshekar | پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۰ ب.ظ
رمان دیگه نمیشه
به درخواست دوست عزیزی متن و بیشترش کردم

وارد کافی شاپ شدم و با چشم دنبال لیزی می  گشتم....

روی یه میز چهار نفره، کنار یه دختر و پسری نشسته بود. که حدس زدم باید داداشش و دوست دخترش باشن.

به سمت میز رفتم...

لیزی تا منو دید برام دست تکون داد.
لیزی: سلاااااام... بالاخره اومدی؟

ـ سلام
نگاهی به داداشش و دختره انداخت و گفت:
ـ رزا جون ایشون برادرم دنیل و ایشون هم جولیا هستن.

به دنیل نگاه کردم...
خدایا چی خلق کردی؟ چقدر جذابه این پسر !
اول از همه، اون چشای مشکی افسون کنندش منو مهو خودش کرد. بینی و لب خوش فرمی داشت. موهای پرپشت و مشکی رنگش جذابیتش رو چند برابر کرده بود. 

زیاد شبیه لیزی نبود.
بهم نگاه کرد و دستشو جلو آورد...
+خوشبختم رزا خانوم.

انقدر مهو نگاهش شده بودم که اصلا حواسم به دور و اطراف نبود...

یه دفعه عقلم به کار افتاد و دستشو فشردم.
ـ منم همینطور.

لبخند جذابی بهم زد که دلم زیر و رو شد.
خاک تو سرت کنن رزا جمع کن خودتو.

با جولیا هم دست دادم ولی یه چشم غره حسابی بهم رفت. خب حقم داره، داشتم دوست پسرشو با چشام میخوردم.

قیافه جولیا خیلی با نمک بود شایدم خوشگل بود. چشای سبز خوشرنگی داشت با موهای فندقی. فقط دماغش تو ذوق میزد.

همین که همچین دوست پسری رو تور کرده خیلیه !

همگی سر میز نشستیم و مشغول صحبت شدیم...

دنیل: خب بالاخره یکی پیدا شد که با این خواهر ورپریده ما دوست بشه !

لیزی : دنیییییل

خندیدم و گفتم:
ـ شما از لیزی بزرگترین درسته؟
+ بعله فقط 2 سال اختلاف سنی داریم. من 25 سالمه. شما چه طور؟ هم سن لیزی هستین؟

ـ نه من 21 سالمه.

+ هم رشته این؟

ـ آره با هم تو یه دانشگاه درس خوندیم.

لیزی: راستی راستی دنیل ... رزا هنوزم کار پیدا نکرده. بیاد شرکت؟

دنیل با لبخند گفت:
+ حتما میتونید بیاین. 
با گیجی گفتم:
ـ کجا؟
دنیل: من رئیس بخش دکوراسیون یه شرکت بزرگم. میتونین از فردا بیاین شرکت و مشغول بشید. لیزی هم الان تو شرکت کار میکنه.

خیلی خوشحال شدم چون مدت زیادی دنبال کار میگشتم.
قبلا از لیزی شنیده بودم که بعد از مرگ پدرشون، تمام داراییش به دنیل رسیده. پس حتما شرکت هم مال باباش بوده. خوشا به حالش با این سن کمش رئیس یه شرکت شده.
با خوشحالی زیاد گفتم:
ـ واقعا ازتون ممنونم خیلی دنبال کار میگشتم.

+ خواهش میکنم. فقط... پدر و مادرتون باید رضایت داشته باشن.

لیزی:اممممم.... دنیل... مادر پدر رزا فوت کردن.
با دلسوزی نگام کرد و گفت:
+ واقعا متاسفم.

همیشه از اینکه کسی دلش برام بسوزه متنفر بودم. ولی نمیدونم چرا از این دلسوزی خوشم اومده بود.
ـ مهم نیست.
+ پس... امشب لیزی آدرس شرکت رو براتون میفرسته.
ـ باشه 

همگی بستنی سفارش دادیم و مشغول شدیم.

انقدر جولیا خودشو واسه دنیل لوس میکرد که منو لیزی هرآن ممکن بود از خنده منفجر بشیم.

خدایا یه همچین دوست پسری هم به ما ندادی که خودمونو واسش لوس کنیم.

دنیل پول بستنی هارو حساب کرد و از کافه خارج شدیم...
یک ساعتی تو خیابونا قدم زدیم. حالا بماند که منو لیزی چقدر مسخره بازی در می آوردیم!

جولیا هم که همش عین آدامس چسبیده بود به دنیل.

لیزی که این دوتا رو میدید، خیلی حرصی میشد و دم گوشم میگفت:
ـ این دوست پسر ندیده رو نیگا .

منم ریز ریز میخندیدم...

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
ـ بچه ها من دیگه باید برم.... خیلی خوش گذشت.

لیزی: وااا کجا؟

ـ دیگه دیر شده باید برم.

دنیل: ماشینمو یه خیابون اونور تر پارک کردم. اگه میخواین میرسونمتون. تو این ساعت خطرناکه بخواین تنها برید.
 
از خدا خواسته قبول کردم...

سوار ماشین خوشگل دنیل شدیم . آدرسو بهش دادم و ماشین رو روشن کرد...

جلو خونه ماشین رو نگه داشت.
ـ خیلی ممنون.
دنیل:خواهش میکنم.

ـ لیزی، جولیا خدافظ.

جولیا:به سلامت.

لیزی: هوووی رزا.... نری تا یه ماه دیگه ها ! بهم زنگ بزن بحرفیم.

ـ باااشه.
به سمت خونه رفتم... ماشین رزالین جلو خونه پارک شده بود، به خاطر همین مطمئن شدم که اومده.
درو باز کردم و صداش زدم. ولی جوابی نیومد.
به اتاقش هم رفتم ولی نیست که نیست !

یعنی کجا میتونه باشه؟

به اتاق خودم رفتم ولی اونجا هم نبود.
خیلی نگران شدم...

از جلو اتاق مامان بابا رد میشدم که صدایی شنیدم...

وقتی فوت کردن، اصلا به اتاقشون دست نزدیم و اتاقشون همونجوری مونده بود. بعضی اوقات که خیلی ناراحت میشم به اینجا میام و گریه میکنم.

آهسته درو باز کردم و وارد اتاق شدم...

از چیزی که جلو چشام دیدم، شوکه شدم.
این رزالینه؟ چرا اینجوری شده؟

به شدت گریه میکرد...

بینی کوچیک و خوش فرمش قرمز شده بود. تمام آرایشش رو صورتش پخش شده بود. دیگه اون رنگ آبی خوشرنگ رو توچشاش نمیدیدم، فقط و فقط رنگ قرمز سراسر چشاشو گرفته بود.
یعنی چی شده که اینجوری اشک میریزه؟

.

.


  • milad mirshekar

دیگه نمیشه

رمان

عاشقانه

نظرات  (۲)

خیلی قشنگ بود
پاسخ:
نگاهتون قشنگه :)
  • سیّد محمّد جعاوله
  • خوبه
    پاسخ:
    لطف دارین

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی