پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

دیگه نمیشه(قسمت نهم)

milad mirshekar | جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه



موبایلشو درآورد.
+ شمارت؟

شمارمو گفتم.

+ به چه اسمی سیو کنم؟

ـ رزا.

نگاهی بهم انداخت. نمیتونستم این نگاهو معنی کنم ولی هرچی که بود ، از این نگاه بیزار بودم. ولی هیچی نگفتم .
 
شاید یه کم هیجان و تازگی برای زندگیم خوب باشه تا از این یکنواختی خارج بشه...

 
با همون لبخندش از روی میز بلند شد و دستشو تو هوا تکون داد:
+ بای بعدا میبینمت.

چیزی نگفتم و سیمون از رستوران خارج شد...

بی هدف به میز چشم دوخته بودم که دست کسیو رو دستم حس کردم. برگشتم و دیدم لیزی مشتاقانه نگام میکنه.

+ خب... تعریف کن ببینم شازده پسر چی میگفت؟

با خنده براش تعریف کردم.

لیزی هم با تصمیمم مخالفتی نکرد و سر خوش گفت:
+ وای .. بهترین رفیقم الان دوست پسر دار شده ! خدایا یه دونه از این جیگرا هم واسه ما بفرس.

مشتی به بازوش زدم:
ـ بییشعوور.
 
با هم از رستوران بیرون اومدیم و بعد از یه خداحافظی طولانی، هرکدوممون به سمت خونمون رفتیم....

خیلی خسته بودم... خودمو روی مبل انداختم رزالین گوشی به دست از پله ها پایین میومد...

با دیدنم تعجب کرد و گفت:
ـ عههه. اومدی؟ داشتم شمارتو میگرفتم. کجا بودی؟

ـ با لیزی بیرون بودیم به خاطر همین دیر شد.

ـ شرکت رفتی؟

ـ آره. کارم از فردا شروع میشه.

لبخندی زد و گفت:
ـ خیلی برات خوشحالم.

بلند شدم و هردو تا لپشو ماچ کردم.

 رفتم تو اتاقم، همین که سرم به بالشت رسید چشام گرم شد و به یه خواب عمیق فرو رفتم...

سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم.

امروز اولین روز کاریم رو تجربه کرده بودم. واقعا از شرکت راضی بودم.
 حداقل بهتر از بیکاری بود.
 
امروز دنیل شرکت نیومده بود. فقط لیزی رو دیدم که اونم سخت مشغول انجام کارای شرکت بود.
 
از ماشین پیاده شدم و سریع خودمو به اتاقم رسوندم، خودمو با همون لباسا پرت کردم روی تخت. انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد....
 
با صدای پی در پی زنگ در، چشمامو باز کردم. اااه مگه رزالین کلید نداره؟ یعنی کی میتونه باشه؟
 
از جام بلند شدم و به طرف آیفون رفتم . تصویر تامی رو که دیدم، کلی فحش بهش دادم و درو باز کردم.
 
دوست داشتم دوباره برم بخوابم ولی لامصب خوابم پریده بود.

+ سلام... خواب بودی؟

با حرص گفتم:
ـ بله اگه شما اجازه میدادی.

+ ببخشید بیدارت کردم... میدونم رو خوابت خیلی حساسی.
 
جفت چشامو باز کردم، یه خمیازه بلند کشیدم که باعث شد تامی بخنده.

+ موقع خواب خیلی باحال میشی.... رزالین کجاس؟ نمیاد استقبالم؟
 
فکری کردم و گفتم:
ـ نمیدونم کجاس من از وقتی از شرکت برگشتم ندیدمش سریع رفتم خوابیدم.
 
قیافش تغییر کرد و با لحن نگرانی پرسید:
+ پس یعنی الان کجا میتونه باشه؟

ـ نگران نباش هرجا باشه الان پیداش میشه... برات قهوه بیارم؟

سرشو به نشونه تایید تکون داد.
 
وارد آشپزخونه شدم ...

سینی به دست وارد پذیرایی میشدم که، در خونه باز شد و رزالین با کلی خرید داخل خونه شد.
 
سینی رو گذاشتم روی میز. تامی بلند شد و رو به رزالین گفت:
+ سلام.. کجا بودی؟

سلام زیر لبی بهش داد و سرشو به طرف من چرخوند:
ـ رزا...حوصلم سر رفته بود رفتم بیرون کمی خرید کردم...اینارو ببر بالا هرکدومم خوشت اومد واسه خودت بردار.

با گفتن این حرفش چهره منو تامی در هم شد.
 
میدونستیم که رزالین وقتایی که ناراحت و عصبیه، خودشو با خرید کردن و پول خرج کردن سر گرم میکنه.....


 
لبخندی رو لبام نشوندم و خریدارو از دستش گرفتم...

ـ برات قهوه بیارم؟
 
ـ آره اگه میشه.

ـ صبر کن الان میارم.

یه فنجون برداشتم و قهوه ریختم.
کنار رزالین، روی کاناپه نشستم و قهوه رو دستش دادم. تشکر کرد و روبه تامی کرد و گفت:
ـ آخه تو چه جوری میخوای تو روی پدرت وایسی؟

+ ارزششو داره.

ـ ولی...

+ دیگه نمیخوام این بحثو ادامه بدی.
 
رزالین دستای کشیدشو رو دستای تامی گذاشت.
ـ خیلی دوست دارم.
 
برقی تو چشای هردوشون پیدا بود...
 
وقی دیدم تامی به لبای رزالین خیره شده، از جا بلند شدم و با خنده گفتم:

ـ بسه بابا... جو رو عاشقانه کردید. نمیگید من بی جنبم؟ دارید یه کاری میکنید که از فردا برم دنبال دوست پسر! جمعش کنید بابا حوصلمونو سر بردین... این چندش بازیا چیه؟
 
رزالین خندید  ولی تامی یه چشم غره حسابی بهم رفت.

نزدیک تامی شدم... روی صورتش خم شدم و آروم گفتم:
ـ چیه فکر کردی رزالین قراره امشبم بهت حال بده؟ بوس میخوای؟

بعد از زدن این حرفم، منو رزالین از خنده ریسه رفتیم. ولی تامی با اخمای در هم منو نگاه میکرد و واسم خط و نشون  میکشید.
 
از رو کاناپه بلند شد:
+ من دیگه میرم.

خندمو جمع کردم و گفتم:
ـ حالا قهر نکن بیا خودم بهت بوس...

با دیدن اخمای رزالین، حرفمو ادامه ندادم. به جاش یه لبخند موذی زدم و به رزالین گفتم:
ـ حالا یه بوس بهش بده دیگه. ببین چه مظلوم شده.

درحالی که تامی جلو در خروجی ایستاده بود، رزالین لباشو با عشق بوسید وباهاش خداحافظی کرد.
 
بعد از رفتن تامی، خواهر عزیزم با عصبانیت نگام کرد :
+ حالا چشت دوست پسر منو گرفته؟
 
در حالی که از پله ها بدو بدو بالا میرفتم تا دستش بهم نرسه ، گفتم:

ـ ارزونی خودت.

با خنده سریع وارد اتاقم شدم و درو قفل کردم...

.

.

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه

رمان

عاشقانه

نظرات  (۱)

  • علیـ ــر ضــا
  • خوب بود 
    پاسخ:
    سپاس

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی