پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

۳۴۴ مطلب توسط «milad mirshekar» ثبت شده است

مســـت عشـــقم کنــج آغوشت خدایی می کنـم

milad mirshekar | شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۰۴ ق.ظ

مســـت عشـــقم کنــج آغوشت خدایی می کنـم

مســـت عشـــقم کنــج
آغوشت خدایی می کنـم
 
تـا تــــو لیلای مــــنی
مـن پادشـاهی مـی کنم

ناز کـــردم  پیـــش تـو
دیـدم به جانـت میخری

تا نفـس دارم کنــارت
جانســــپاری  مـی کنم


  • milad mirshekar

عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است

milad mirshekar | شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۰۶ ق.ظ

عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است

دور از تو در جهان فراخم مجال نیست


عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است


#سعدی


  • milad mirshekar

من هر روز دوباره عاشقت می شوم

milad mirshekar | شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ


من هر روز دوباره  عاشقت می شوم

به هرکی می رسی، میگه:


آدم فقط یکبار عاشق می شود


دروغه، تو باور نکن


ً  من هر روز دوباره


عاشقت می شوم …


  • milad mirshekar

داستانک(ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی)

milad mirshekar | شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۱۶ ق.ظ

داستانک


مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.

هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.

وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت.

در این حال غلام گفت:
ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.

معنی خیک

 کیسه‌ای که از پوست دباغی‌شدۀ گوسفند، برای نگهداری آب، دوغ، شراب، و دیگر مایعات تهیه می‌شود؛ مَشک.

  • milad mirshekar

من با تو(قسمتهای سی و هفت و سی و هشت)

milad mirshekar | شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۰۰ ق.ظ

من با تو لیلی سلطانی

قسمت سی و هفتم
مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت:از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد.
پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود،لبخند ڪم رنگے
زدم:من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم
مادرم پرسید:مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟
در تاڪسے رو باز ڪردم.
_بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!
  • milad mirshekar

من با تو (قسمتهای سی و پنج و سی و شیش)

milad mirshekar | جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ق.ظ
من با تو لیلی سلطانی
قسمت سی و پنجم
مادرم آروم گریہ مے ڪرد،من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن و گریہ ے هستے،آروم اشڪ
مے ریختم!
مادر مریم،هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مے ڪرد!
عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن!
احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ،سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون!
آروم دست هاے مادر مریم رو گرفتم و گفتم:هستے رو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ!
صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق هق ڪرد!
نالہ ڪرد:دخترم!
  • milad mirshekar

من با تو (قسمتهای سی و سه و سی و چهار)

milad mirshekar | جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۹ ق.ظ
من با تو لیلی سلطانی
قسمت سی و سوم
آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت:ڪہ اینطور!
دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد:بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این
چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ!
از روے صندلے بلند شدم،ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
_هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط بسوزن!
آقاے رسولے لبخندے زد و گفت:این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ!خوب میشناسمش!
سرم رو تڪون دادم و گفتم:میتونم برم؟
  • milad mirshekar

تو همان شیرینیِ دوران کودکی هستی

milad mirshekar | جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۵۸ ق.ظ

تو همان شیرینیِ دوران کودکی هستی

تو
همان شیرینیِ دوران کودکی هستی
که می‌گذاشتند بالای کمد !

و من هنوز
دستم به تو
نمی‌رسد ...‌

#مریم_قهرمانلو


  • milad mirshekar

داستانک(عبید زاکانی)

milad mirshekar | جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۴۷ ق.ظ

داستانک


گویند عبید زاکانی در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:

من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.

این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.

پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.

اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:

خداى داند و من دانم و تو نیز دانى

که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى


  • milad mirshekar

تو بگویی " دوستت دارم "

milad mirshekar | جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۱۰ ق.ظ

تو بگویی

دوست داشتم
معلمِ املایِ تو بودم !
و " دوستَت دارم " را املا بگویم
و هی بپرسم تا کجا گفتم؟
تو بگویی " دوستت دارم "

  • milad mirshekar