پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

من با تو (قسمت دهم)

milad mirshekar | سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۲ ق.ظ

من با تو لیلی سلطانی

امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم
امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ
بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمے داشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم!
با حالت بدے گفت: ڪیو دید میزنے؟
با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم
رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب
خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ
بود، بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم، میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟!
  • milad mirshekar

بی تو

milad mirshekar | سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ق.ظ



عاشقانه

بی تو تقویم
پر از جمعه ی بی حوصله هاست...!

  • milad mirshekar

به جز تو

milad mirshekar | سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۵۸ ق.ظ


عاشقانه


من از تو ،

 بجز تو چیزی نمی خواهم

آسمان قلبم تویی ،

 ای عشق آسمانی

پر پروازم بده

  • milad mirshekar

خنده های تو

milad mirshekar | دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۰۲ ب.ظ

عکس


عید خوب است
به شرطی که خنده‌ها‌ی تو
مهمان اتاقم باشد. . . .

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت نهم)

milad mirshekar | دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ق.ظ
من با تو لیلی سلطانی

با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت مے ڪشیدم،اوایل
آذر بود و هواے پاییزے بدترم مے ڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و
پرت ڪردم سمت پنجرہ ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ
شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر مے ڪنند؟! عاشق دلخستہ ام ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے! بذار دوتا
همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم.
_ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟
  • milad mirshekar

تو را هم نداشتم

milad mirshekar | يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۰۹ ب.ظ

عاشقانه


عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن
ای دل! چه خوب بود تو را هم نداشتم...

  • milad mirshekar

عشق من و تو

milad mirshekar | يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

عاشقانه

عشق من به تو
مثل کوه 
آتشفشان است
لبخند که می زنی
فوران می کند

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت هشتم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۱ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی

همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم،سنگ ڪوچڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و
دوبارہ مشغول درس خوندن شدم دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد!
با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:خاڪ
توے هد خرخونت!
_آزار دارے؟
لبخند دندون نمایے زد.
_اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے!
ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت مے ڪرد!
درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ
سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم!
_هوے هوے ڪجا؟!
  • milad mirshekar

قهوه

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ق.ظ

قهوه

 

دلم می خواهد با تو بنشینم و قهوه بنوشم

قهوه ای که تلخ باشد

مثل تلخی شعرم

شعری با تلخی  زندگانی گفتم

شعری برای وجودت

وجودت هم تلخ است

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت ششم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ

من با تو لیلی سلطانی

ڪاسہ ها رو گذاشتم ڪنار دیگ آش،عاطفہ همونطور ڪہ آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایے میگفت،

ملاقہ رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسہ دیگہ،دوساعتہ دارے هم میزنے بابا بختت باز شد خواهرم بیا

برو ڪنار!

_هانے بے عصاب شدے ها،حرص نخور امین نمے گیردتت!

_لال از دنیا برے!

شروع ڪردم بہ هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو بہ من برسون!

امین پسر همسایہ دیوار بہ دیوار ڪہ از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفہ گفت امین فقط چادر رو

قبول دارہ چادرے شدم؛گفت امین نمازش اول وقتہ نمازم یڪ دقیقہ این ور اون ور نشد،عاطفہ گفت امین

قرمہ سبزے دوست دارہ و من بہ مامان میگفتم نذرے قرمہ بپزہ تا براشون ببرم!

عاطفہ گفت امین.....و من هرڪارے میڪردم براے امین!

مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشہ!

با احساس حضور ڪسے سرمو بالا آوردم،امین سر بہ زیر رو بہ روم ایستادہ بود،با استرس آب دهنمو

قورت دادم امین دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:میشہ منم هم بزنم؟

ملاقہ رو گذاشتم تو دیگ و رفتم ڪنار،امین شروع ڪرد بہ هم زدن منم زیر چشمے نگاهش میڪردم

داشتم نگاهش میڪردم ڪہ سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گرہ خورد،امین هول شد و ملاقہ رو پرت

ڪرد زمین!

زیر لب استغفراللهے گفت و خواست برہ سمت در ڪہ پاش بہ ملاقہ گیر ڪرد و خورد زمین،خندہ م

گرفت با صداے خندہ و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.

تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا ڪمڪ نمیخوان!

با عجلہ رفتم داخل خونہ و دور از چشم همہ از پنجرہ بہ حیاط نگاہ ڪردم،عاطفہ داشت میخندید و زن

هاے همسایہ بہ هم یہ چیزایے میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همہ فهمیدن!

امین بلند شد،فڪرڪردم باید خیلے عصبانے باشہ اما لبخند رو لبش متعجبم ڪرد!

سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بڪشم!

حالا درموردم چہ فڪرایے میڪرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از ڪنار پنجرہ برم!

امین لبخندے زد و بہ سمت عاطفہ رفت،در گوشش چیزے گفت،عاطفہ لبخند بہ لب داخل خونہ اومد!

  • milad mirshekar