نوشته های عاشقانه
بیقــراری هــایــم
پـاییـــز می خــواهــد و چشــم هـای عاشقـتــــ را
نگــاهــت را از مــن نگیـــر
ایـن پاییـــز را عاشقـــم بـاش لطفــــاً !
- ۰ نظر
- ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۳
بیقــراری هــایــم
پـاییـــز می خــواهــد و چشــم هـای عاشقـتــــ را
نگــاهــت را از مــن نگیـــر
ایـن پاییـــز را عاشقـــم بـاش لطفــــاً !
بگذار فقط ، بگذار چشمهایمان این همه دوست داشتن ها را زیرنویس کند !!
می شود در همین لحظه از راه برسی و جوری مرا در آغوش بگیری
که حتی عقربه ها
هم جرات نکنند از این لحظه عبور کنند ؟
و من به اندازه ی تمام روزهای کم
بودنت تو را ببویم و در این زمان متوقف...
سالها در آغوشت زندگی کنم بی ترس
فرداها ؟!
تو قسمت من نه…
مال مردم بودی..
قربون دلم برم که مال مردم خور نیست..
تنها یک خداحافظی بی دلیل…
تمام سلام هایم را شکست…
اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره” ؟
و تو جواب میدی خوبم…
کسی باشه محکم بغلت کنه و آروم توی گوشت بگه میدونم خوب نیستی…!
تو چرا ناراحت هستی؟دنیا که به آخر نرسیده
من نشدم یکی دیگه شد
میتونه مثل من دوست داشته باشه؟
.
.
.
باران ! باران ! با تو قراری دارم
یک لحظه مبار با تو کاری دارم
وانگاه چنان ببار ، کابم ببرد
من در دلم از دوست غباری دارم…
همیشه بارانی است...
.
.
.
.
آشپزی ام خوب نیست ؛ اشک پشت پا بریزم برایت ؟
.
.
.
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند
گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی…
.
.
.
عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست…
و غمــت سـهم ِ مــن!
.
.
.