پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

دیگه نمیشه(قسمت اول)

milad mirshekar | سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه


"رزا "
آفتابی که رو صورتم افتاده بود،به شدت اذیتم میکرد.صورتمو جمع کردم و کل پتو رو روی صورتم انداختم...واای این زیر چقدر گرمه!نه مثل اینکه حتما باید بیدارشم!
پتو رو کنار زدم و با اکراه چشامو باز کردم.آفتاب گرم و سوزان از درون پنجره به اتاقم میتابید.یه کمی عجیب بود که این موقع سال هوا آفتابی باشه!
 
هر چی فحش بلد بودم نثار آفتاب کردم و سرجام نشستم.هنوزم منگ خواب بودم.چشامو با هردو دستم مالیدم و یه خمیازه طولانی کشیدم.

چشمامو دور تا دور اتاق چرخوندم... نگاهم رو قاب عکس کنار تختم ثابت موند.اشک تو چشام حلقه زد.


با اینکه 4 سال از مرگشون میگذره ولی بازم وقتی عکسشون رو میبینم اشک به چشام هجوم میاره.

حدود 4 سال پیش یه ماشین سیاه به پدر و مادرم میزنه و فرار میکنه.هنوزم کسی روکه باعث مرگشون بوده نتونستن پیدا کنن.

انگشتامو رو چشای خیسم کشیدم و اشکامو پس زدم.
رزا دیگه بسه هرچی گریه کردی.
از روی تخت بلند شدم و جلو آینه قدی اتاقم ایستادم.نگاهم افتاد تو دوتا چشم سبز تیره که کلی غم پشتشون نهفته بود.
موهای طلائیم دور صورتم پخش شده بود.دماغ معمولی و لبای قلوه ای داشتم. مامانم همیشه از زیباییم تعریف میکرد.
پوزخندی به خودم زدم.حس میکردم خیلی تنهام.مادرم موقعی از پیشم رفت که شدیدا بهش احتیاج داشتم.به پدرم نیاز داشتم،به کسی که حامیم بود...که اونم تنهام گذاشت و رفت.

شونه رو برداشتم و موهامو شونه کردم. موهامو از بالا بستم و از پله های خونه پایین رفتم.
رزالین توی آشپزخونه در حال قهوه خوردن بود.

با دیدنم لبخندی به روم پاشید.
رزالین:سلام خواهری،خوب خوابیدی؟

زل زدم به چشاش و لبخندی زدم که از صد تا گریه هم بدتر بود.یه لبخند تلخ که خیلی از اوقات رو لبم مینشست.

رزالین با دیدن لبخندم گفت:
ـ بازم یاد مامان بابا افتادی؟
آهی کشیدم و روبه روش نشستم.
ـ مگه میشه فراموششون کرد؟

دستامو گرفت تو دستاش و گفت:
ـ بسه دیگه رزا.چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟
نیششو باز کرد و ادامه داد:
ـ حالا هم پاشو دستاتو بشور باهم کیک شکلاتی درست کنیم.

چقدر خوبه خواهرمو دارم.اون هیچوقت منو تنها نذاشته بود و همیشه کنارم بود.
همیشه سعی میکرد منو سرگرم کنه که کمتر به مامان و بابا فکر کنم. خیلی رزالین رو دوست دارم .اون دیگه همه زندگی منه.

لبخندی زدم و بلند شدم
با شوخی و خنده شروع کردیم به کیک پختن...
همه سر و صورتمون شکلاتی شده بود.

رزالین: رزا؟
ـ جانم؟
ـ میگم زنگ بزن به لیزی بگو بیاد دور هم باشیم.

اتفاقا منم خیلی دلم براش تنگ شده بود.
ـ باشه.
موبایلم رو برداشتم و شمارشو گرفتم...
صداش تو گوشی پیچید:
ـ سلام رزا خره!
ـ سلام و کوفت.این چه طرز حرف زدنه؟ ادب نداری؟

ـ ای بابا رزا ما که باهم این حرفارو نداریم.ادب کیلو چند؟... چه عجب یه زنگی به ما زدی!

ـ میخواستم دعوتت کنم خونمون به صرف کیک.

ـ واقعا؟
ـ آره...دروغم چیه؟
ـ آخه تا حالا از این کارا نکرده بودی!

ـ خیلی بیشعوری لیزی.حالا میای یا خودم همه این کیک خوشمزه هارو بخورم؟
قهقه ای زد و گفت:
ـ باشه نیم ساعت دیگه اونجام.بای بای .
گوشیرو قطع کرد.
رزالین: چی شد میاد؟
ـ آره.

بعد از عوض کردن لباسم،کنار زالین نشستم و منتظر لیزی شدم...
 .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی