خواستم...
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است
- ۶ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۰
دانه را هر که برای تو زمین ریخت بدان
که به یکباره همان کس تله را میبندد
#اهورا_حیدریان
زمانی برسد که از قرآن جز رسم الخطی و از اسلام جز نامی برای مسلمانان نماند ، آنچنانکه گروهی به دین خدا در جهان خوانده شوند در حالی که همین گروه از هرکسی از اسلام دورتر باشند. مسجدهاشان از حیث ساختمان آباد ولی از نظر هدایت، خراب باشد.در میان مردمانشان قرآن و اهل آن در اقلیت باشند. مومنانشان در میان مردم باشند ولی در میان آنها نباشند، با مردم باشند ولی براستی با مردم نباشند ، زیرا هدایت با ضلالت همراه نیست گرچه در کنار یکدیگر باشند .
بحارالانوار جلد۵۲ص۱۹۰
چشمکی بهم زد و گفت:
+ خب... حالا فقط بستنی مونده.
با چشمکش حالم دگرگون شد.
به زور لبخندی زدم که پی به حالم نبره.
درحالی که ماشینو روشن میکرد گفت:
+ میبرمت یه جا که همه دلخوریات رفع بشه.
لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم.
چون هوا خیلی سرد بود، پالتوی شیری رنگم رو پوشیدم و کلاه بافت طوسی رنگم رو سرم کردم.
موهای لخت طلائیم، آزادانه رو شونه هام ریخته شده بود...
نگاهی به خودم انداختم.... فقط یه ذره آرایش کم داشتم..
مشغول آرایش کردن صورتم شدم...
آرایشم با یه رژ لب صورتی براق تموم شد.
یه بوس برای خودم فرستادم و از آینه دل کندم.
با تعجب به سیمون نگاه میکرد.
خندیدم و گفتم:
ـ سلام.. مادمازل.
ـ سلام!
سیمون هم سلام کرد. لیزی که تازه از بهت خارج شده بود، به سیمون گفت:
ـ فکر نمیکردم انقدر راحت بتونی مخ رزا رو بزنی. آفرین آق پسر.
سیمون با خنده چشمکی زد و گفت:
+ راهشو فقط من بلدم.
لیزی: راستی رزا...چرا هنوز نرفتی خونه؟مگه کارت تموم نشده؟
ـ چون دنیل کارای تورو به من سپرده امروز کارم طول کشید. الان دیگه داشتم میرفتم.
سیمون: من میرسونمت عزیزم.
ـ نه ممنون.
از کسی که کتابخانه دارد و کتابهای زیادی میخواند نباید هراسید.
بلکه از کسی باید ترسید که تنها یک کتاب دارد و آنرا مقدس می پندارد ولی
هرگز آنرا نخوانده است
نیچه
...........................................................................................................
وقتی اسب های توانا را به مسابقه راه ندهند هر الاغی می تواند به خط
پایان برسد.
وینستون چرچیل
...........................................................................................................
آنگاه که هنر خوار می گردد جادو ارجمند می شود.
فردوسی...........................................................................................................
امید، نان روزانه آدمی است
رابیندرانات تاگور
دنیل:لیزی چرا نمیخوای بفهمی که این کارت به ضرر شرکت تموم شد؟چرا انقدر بی دقتی؟بجای اینکه سرت تو کار خودت باشه فقط شیطنت میکنی.
وااای خدااا چقدر عصبانیه!خدا خودش آخر عاقبت مارو بخیر کنه.
دوباره نگاهمو به چهره نگران و ترسیده لیزی دوختم.والا اگه من جاش بودم،از ترس شلوارمو خیس میکردم.
لیزی:بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه...متاسفم...
همچین دادی زد که تمام تنم لرزید.