در روزگاری نهچندان دور یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمدهبودند.
پس از اتمام جلسه، استالین متوجه شد که پیپش گم شدهاست و به همین دلیل از رییس "کا.گ.ب" خواست تا ببیند آیا کسی از هیئت گرجستانی پیپ او را برداشتهاست یا نه؟
پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس "کا.گ.ب" خواست که هیئت گرجی را آزاد کند. اما رییس "کا.گ.ب" گفت: متأسفم رفیق! تقریبا نصف هیئت اقرار کردهاند که پیپ را برداشتهاند و تعدادی هم موقع بازجویی مردهاند.
و نبی مکرم اسلام (ص) چه زیبا فرمودند: منفورترین انسانها کسی است که مردم از روی ترس او را احترام کنند.
نام کامل کاگب، به زبان روسی Комите́т Госуда́рственной Безопа́сности به معنای کمیته امنیت دولتی است.
قسمت سی و نهم بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید! نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس! مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟! چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم! صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم،بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا!
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت: ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.
معنی خیک
کیسهای که از پوست دباغیشدۀ گوسفند، برای نگهداری آب، دوغ، شراب، و دیگر مایعات تهیه میشود؛ مَشک.
قسمت سی و هفتم مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت:از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ! گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ. فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد. پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود،لبخند ڪم رنگے زدم:من ڪہ چیزے نگفتم! فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم مادرم پرسید:مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟ در تاڪسے رو باز ڪردم. _بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!