پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

۳۰ مطلب با موضوع «رمان :: عاشقانه مذهبی من با تو (لیلی سلطانی)» ثبت شده است

من با تو (قسمت دهم)

milad mirshekar | سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۲ ق.ظ

من با تو لیلی سلطانی

امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم
امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ
بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمے داشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم!
با حالت بدے گفت: ڪیو دید میزنے؟
با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم
رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب
خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ
بود، بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم، میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟!
  • milad mirshekar

من با تو (قسمت نهم)

milad mirshekar | دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ق.ظ
من با تو لیلی سلطانی

با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت مے ڪشیدم،اوایل
آذر بود و هواے پاییزے بدترم مے ڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و
پرت ڪردم سمت پنجرہ ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ
شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر مے ڪنند؟! عاشق دلخستہ ام ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے! بذار دوتا
همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم.
_ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟
  • milad mirshekar

من با تو (قسمت هشتم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۱ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی

همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم،سنگ ڪوچڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و
دوبارہ مشغول درس خوندن شدم دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد!
با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:خاڪ
توے هد خرخونت!
_آزار دارے؟
لبخند دندون نمایے زد.
_اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے!
ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت مے ڪرد!
درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ
سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم!
_هوے هوے ڪجا؟!
  • milad mirshekar

من با تو (قسمت هفتم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ

من با تو لیلی سلطانی

با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!

_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟

منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!

همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے!

خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و

گفت:گیر ڪردین؟

عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد

میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چیڪار اہ!

خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.

_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!

عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم مے ڪنہ!

خالہ فاطمہ بلند شد.

_خود دانے!

عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست!

دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!

_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!

عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر!

صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟

صداے قلبم بلند شد،دستانم میلرزید، سریع بهم گرہ شون زدم!

_بیا تو داداش!

امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون این ڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!

نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت :ڪجاشو مشڪل دارید؟

عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت ششم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ

من با تو لیلی سلطانی

ڪاسہ ها رو گذاشتم ڪنار دیگ آش،عاطفہ همونطور ڪہ آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایے میگفت،

ملاقہ رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسہ دیگہ،دوساعتہ دارے هم میزنے بابا بختت باز شد خواهرم بیا

برو ڪنار!

_هانے بے عصاب شدے ها،حرص نخور امین نمے گیردتت!

_لال از دنیا برے!

شروع ڪردم بہ هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو بہ من برسون!

امین پسر همسایہ دیوار بہ دیوار ڪہ از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفہ گفت امین فقط چادر رو

قبول دارہ چادرے شدم؛گفت امین نمازش اول وقتہ نمازم یڪ دقیقہ این ور اون ور نشد،عاطفہ گفت امین

قرمہ سبزے دوست دارہ و من بہ مامان میگفتم نذرے قرمہ بپزہ تا براشون ببرم!

عاطفہ گفت امین.....و من هرڪارے میڪردم براے امین!

مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشہ!

با احساس حضور ڪسے سرمو بالا آوردم،امین سر بہ زیر رو بہ روم ایستادہ بود،با استرس آب دهنمو

قورت دادم امین دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:میشہ منم هم بزنم؟

ملاقہ رو گذاشتم تو دیگ و رفتم ڪنار،امین شروع ڪرد بہ هم زدن منم زیر چشمے نگاهش میڪردم

داشتم نگاهش میڪردم ڪہ سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گرہ خورد،امین هول شد و ملاقہ رو پرت

ڪرد زمین!

زیر لب استغفراللهے گفت و خواست برہ سمت در ڪہ پاش بہ ملاقہ گیر ڪرد و خورد زمین،خندہ م

گرفت با صداے خندہ و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.

تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا ڪمڪ نمیخوان!

با عجلہ رفتم داخل خونہ و دور از چشم همہ از پنجرہ بہ حیاط نگاہ ڪردم،عاطفہ داشت میخندید و زن

هاے همسایہ بہ هم یہ چیزایے میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همہ فهمیدن!

امین بلند شد،فڪرڪردم باید خیلے عصبانے باشہ اما لبخند رو لبش متعجبم ڪرد!

سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بڪشم!

حالا درموردم چہ فڪرایے میڪرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از ڪنار پنجرہ برم!

امین لبخندے زد و بہ سمت عاطفہ رفت،در گوشش چیزے گفت،عاطفہ لبخند بہ لب داخل خونہ اومد!

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت پنجم)

milad mirshekar | جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۲۹ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی

 

وارد مدرسہ شدم،با لبخند شیطانے ڪنار بوفہ ایستادہ بود.

روم رو ازش برگردوندم و بہ سمت سالن مدرسہ قدم برداشتم.

وارد سالن شدم ڪہ دستے از پشت روے شونہ م قرار گرفت:چہ اخمے هم ڪردہ!

بے توجہ بہ عاطفہ قدم بر مے داشتم.

نزدیڪ ڪلاس رسیدم،با مشت آروم روے ڪتفم ڪوبید و گفت:خ ب توام!

وارد ڪلاس شدم و ڪلافہ گفتم:عاطفہ!

همونطور ڪہ ڪنارم راہ مے اومد گفت:جونہ عاطفہ!

چادرم رو درآوردم و پشت نیمڪت نشستم.

همونطور ڪہ چادرم رو تا میڪردم گفتم:چیزے همراهت ندارے؟معدہ م دارہ خودشو میخورہ!

دستش رو برد سمت ڪش چادرش و درش آورد.

چادرش رو روے میز گذاشت و ڪولہ ش رو برداشت،زیپ ڪولہ ش رو باز ڪرد و مشغول گشتن شد.

سرش رو داخل ڪولہ ڪردہ بود:چرا اتفاقا دیشب امین ڪتلت پختہ بود سہ چهار تا لقمہ آوردم.

برام جاے تعجب نداشت،بہ آشپزے هاے گاہ و بے گاہ امین عادت داشتم!

یعنے امین آشپزے ڪنہ و عاطفہ براے من هم بیارہ!

دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم!

سرش رو از داخل ڪیف درآورد و دوتا لقمہ ے بزرگ ڪہ داخل نایلون بود بہ سمتم گرفت و

گفت:بفرمایید صادرہ از بهشت و حورے مخصوص!

نگاهے بهش انداختم و گفتم:هہ هہ! با نمڪ!

نایلون رو ازش گرفتم و یڪے از لقمہ ها رو برداشتم.

لبخندے زدم و گاز اول رو بہ لقمہ زدم.

آروم مے جویدم و خوب لقمہ م رو مزہ مے ڪردم.

سنگینے نگاہ ڪسے رو احساس ڪردم،سرم رو بلند ڪردم.

 

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت چهارم)

milad mirshekar | جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی

قسمت چهارم 

همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روے شونہ م مینداختم ڪاڪائو رو داخل دهنم گذاشتم با
عجلہ از پلہ ها پایین رفتم،تقریبا از روے پلہ هاے مے پریدم،تو همون حین چادرم رو سر ڪردم.
بہ حیاط ڪہ رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخے گفتم و لنگون لنگون بہ سمت در رفتم.
در رو ڪہ باز ڪردم عاطفہ با عصبانیت بهم خیرہ شد آب دهنم رو قورت دادم.
با اخم بهم زل زد و گفت:خیلے زود اومدے بیا ڪنار بریم تو دوتا چایے بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
سریع گفتم: ا ...عاطفہ حالا یہ بار دیر ڪردما عزیزم بیا بریم دیرہ.
پوفے ڪرد و گفت:چہ عجب خانم فهمیدن دیرہ!
دستم رو گرفت،با قدم هاے بلند و عجلہ بہ سمت خیابون مے رفت من رو هم دنبال خودش مے ڪشید،با
دیدن پسرے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بود،ایستادم!
عاطفہ با حرص گفت:بدو دیگہ!
با چشم و ابرو بہ سرڪوچہ اشارہ ڪردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخواے بگم برسونتمون؟
قبل از اینڪہ جلوش رو بگیرم با صداے بلند گفت:امین!
پسر بہ سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشہ سرش رو پایین انداخت آروم سلام ڪرد من هم زمزمہ
وار جوابش رو دادم!
رو بہ عاطفہ گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بے حس شدہ بود!
_داداش ما رو میرسونے؟
امین بہ سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
بہ عاطفہ چشم غرہ اے رفتم عاطفہ هم با زبون درازے جوابم رو داد!
با خجالت دستگیرہ ے در ماشین رو فشردم و روے صندلے عقب نشستم.
ڪولہ ے مشڪے رنگم رو روے زانوهام گذاشتم،عاطفہ جلو ڪنار برادرش نشست.
امین دستش رو گذاشت روے دندہ و حرڪت ڪرد.
 

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت سوم)

milad mirshekar | جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی  


چهار پنج تا بچہ تو حیاط مے دویدن.
یڪیشون رفت روے تخت چوبے اے ڪہ گوشہ ے حیاط بود.
بقیہ هم جیغ ڪشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفہ با تشر گفت:نخودیا برید ڪوچہ بازے ڪنید.
_چے ڪارشون دارے؟!
یڪے از پسر بچہ ها گفت:خالہ فاطفہ خودت برو اوچہ!
با گفتن این حرف زبون درازے ڪرد.
خندہ م گرفت،آروم گفتم:فاطفہ جان تحویل بگیر!
عاطفہ جدے بہ پسر نگاہ ڪرد و گفت:جواب بچہ بے تربیتا خاموشیست!
نگاهے بہ بچہ ها انداختم و بہ سمت در ورودے خونہ رفتم.
جلوے در ایستادم همونطور ڪہ دم پایے هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفہ خانم تعارف نڪن.
بہ سمت ورودے برگشتم ڪہ دیدم ڪسے ایستادہ.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صداے امین برادر بزرگتر عاطفہ مثل همیشہ آروم پیچید:ببخشید.
سریع ڪنار رفتم و با تتہ پتہ گفتم:من عذر میخوام.
از ڪنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش بہ من بود.
پیراهن سفید سادہ با شلوار ڪتان قهوہ اے روشن پوشیدہ بود.
موهاے مشڪے ڪوتاهش مثل همیشہ مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش ڪمے لاغر.
عاطفہ بہ سمتم اومد و گفت:بریم هانیہ!
نگاهم هنوز روش قفل بود.

  • milad mirshekar

من با تو (قسمت دوم)

milad mirshekar | شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی



سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن.
صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود!
همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون.
عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد.
جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟!
نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده!
کنجکاو گفتم:چی شده؟

  • milad mirshekar

من با تو

milad mirshekar | شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ب.ظ

من با تو لیلی سلطانی



نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم.
رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم.
آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن.
جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود!
برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن.
با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم.
خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار.
و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم.
خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد.
اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد.
بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد!
خونه ی عاطفه دوست صمیمیم.

  • milad mirshekar