milad mirshekar | چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ
تو عالم خواب به سر میبردم که با تکون های شدید یه نفر چشامو باز کردم...
رزالین: دختر پاشو دیگه چقدر میخوابی؟
ـ اااااه ولم کن رزالین.
به پهلو دراز کشیدم، چشامو بستم تا بلکه دوباره بتونم بخوابم.
یه دفعه رزالین جیغ کشید:
ـ رزااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
انقدر جیغش بلند بود که سریع از تخت بلند شدم و به دستشویی رفتم...
حوله به دست، درحالی که صورتمو خشک میکردم وارد آشپزخونه شدم.
ـ به به چه میزی چیده! دستت طلا رزالین خانووووم.
+ بشین زیاد حرف نزن.
ـ چشششم.
لپشو ماچ کردم و روبه روش نشستم.
+ رزا؟
ـ ها؟
+ ها نه بعله.
ـ خب بابا حرفتو بگو.
+ امشب جایی میخوای بری؟
ـ آره گفتم که با لیزی میرم بیرون.
+ باشه. منم شب بیرون کار دارم.
با تعجب پرسیدم:
ـ چی کار؟
+ راستش بابای تامی امروز بهم زنگ زد گفت برم پیشش، میخواد باهام صحبت کنه.
ـ حتما به ازدواج تو و تامی راضی شده.
+نمیدونم. خداکنه راضی شه.
ـ نگران نباش بالاخره که تو و تام به هم میرسین.
لبخند محوی زد ومشغول خوردن صبحونه شد...
خودمم به حرفی که زدم اطمینان نداشتم.
بقیه روز خیلی بیهوده تلف شد تا اینکه ساعت 6 شد.
یه لباس کوتاه و تنگ مشکی از کمد بیرون آوردم.
بعد از پوشیدن لباسم و آرایش کردن ، موهای جلومو به پشت بردم و بستم . این مدل مو خیلی بهم میومد .
موبایلم زنگ خورد. لیزی بود.
ـ الو؟
+ کجایی تو؟
ـ دارم میام.
+ بجنب دیگه ما رسیدیم.
ـ باشه. بای.
کفشای پاشنه تخت مشکیمو پام کردم و از خونه رفتم بیرون