پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

۲۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

نیک فرجام باشید

milad mirshekar | جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۲۱ ب.ظ

به عزیزی گفتم:
روز به خیر
 در پاسخم گفت: فرجامت نیک
 به وجد آمدم از پاسخش!
چه آرزویی...!
من برای او خیری خواستم به کوتاهی یک روز
 و او خیری برای من خواست
 به بلندای یک سرنوشت...
 "نیک فرجام باشید دوستان

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت نهم)

milad mirshekar | جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه



موبایلشو درآورد.
+ شمارت؟

شمارمو گفتم.

+ به چه اسمی سیو کنم؟

ـ رزا.

نگاهی بهم انداخت. نمیتونستم این نگاهو معنی کنم ولی هرچی که بود ، از این نگاه بیزار بودم. ولی هیچی نگفتم .
 
شاید یه کم هیجان و تازگی برای زندگیم خوب باشه تا از این یکنواختی خارج بشه...

 
با همون لبخندش از روی میز بلند شد و دستشو تو هوا تکون داد:
+ بای بعدا میبینمت.

چیزی نگفتم و سیمون از رستوران خارج شد...

بی هدف به میز چشم دوخته بودم که دست کسیو رو دستم حس کردم. برگشتم و دیدم لیزی مشتاقانه نگام میکنه.

+ خب... تعریف کن ببینم شازده پسر چی میگفت؟

با خنده براش تعریف کردم.

لیزی هم با تصمیمم مخالفتی نکرد و سر خوش گفت:
+ وای .. بهترین رفیقم الان دوست پسر دار شده ! خدایا یه دونه از این جیگرا هم واسه ما بفرس.

مشتی به بازوش زدم:
ـ بییشعوور.
 

  • milad mirshekar

چوب و هیزم

milad mirshekar | پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۲۴ ب.ظ


چــــــــوب و هیـــــــــــــــــــزم

در بــــرابر طــــلا هیچ ارزشی نـــــدارد.

امـــــــــا هنـــــــــــگام غــــــــــــــــــــــــرق شدن

نجات جان ما به همان تکه چوب بی ارزش وابسته اسـت

و آنـــــــــجا حــــــــاضریم طلاهایمان را به دریـــــــــــــا بــریزیم

اما آن تکه چوب را دو دستی می چسبیم و به طلاهایمان توجهی هم نمیکنیم.

هیچوقت دوستان خود را از دســــت ندهید حتــــی اگر شده مانند تکه چوبی باشن

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت هشتم)

milad mirshekar | پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه



فضای قشنگ و شیک رستوران، هرکسی رو مجذوب خودش میکرد.

یه میز دونفره رو برای نشستن انتخاب کردیم و نشستیم.

ـ خب سرورم چی میل دارین؟
خندید و منو رو برداشت:
ـ هر چی عشقم انتخاب کنه.

بعد از سفارش غذا، طبق معمول مشغول حرف زدن شدیم و صدای خندیدنمون تو کل رستوران پیچید. بی کلاس بودیم دیگه! گند زده بودیم به فضای رمانتیک اونجا...

با لیزی بودن خیلی خوشحالم میکرد و من میشدم همون رزای سابق که هیچ کس نمیتونست اشکشو ببینه. رزایی که  فقط خنده رو لباش بود و هیچ چیز نمیتونست ناراحتش کنه...

گارسون درحالی که سفارشاتمون رو روی میز میزاشت، بهمون تذکر داد که آروم تر بخندیدم.
کلا آبرومون رفته بود...

  • milad mirshekar

مرا همسفری نیست

milad mirshekar | چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ب.ظ

آشوبه دلم تو آرومم کن


فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه

اندر سفر عشق، مرا همسفری نیست

  • milad mirshekar

ناله ای زندانی ام، ایکاش آزادم کنی

milad mirshekar | چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۱۳ ب.ظ

ناله ای زندانی ام، ایکاش آزادم کنی

من سکوتی بی قرارم، کاش فریادم کنی

شهر متروکم، پر از کینه، پر از نفرت، ولی

آرزو دارم بیایی عشـــق آبادم کنی

#فاضل_نظری

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت هفتم)

milad mirshekar | چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ


رمان دیگه نمیشه


لیزی که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه، برگشت سمت من و گفت:
ـ اوووه اوووه رزا ... نمیدونی قیافه جولیا وقتی فهمید که امروز میای شرکت چه جوری شده بود !

دنیل: بسه دیگه لیزی... کمتر غیبت کن. مگه جولیا باهات چیکار کرده که انقدر ازش متنفری؟

ـ داداشمو اغفال کرده.

دنیل که از قیافش مشخص بود کلافه شده، گفت:
ـ لیزی برو به کارت برس تا من اتاق رزا رو بهش نشون بدم.

لیزی: نمیشه من بمونم؟

ـ نه... کلی کار داری.

مشکوکانه به دنیل نگاه کرد و گفت:

  • milad mirshekar

میپرم دلهره کافیست خدایا تو ببخش

milad mirshekar | سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۱۳ ب.ظ
امیر عظیمی بی تو. میپرم دلهره کافیست خدایا تو ببخش

 دکلمه علیرضا اذر -  تومور2


دریافت


 آهنگ امیر عظیمی - بی تو


دریافت

 
زندگی یک چمدان است که می آوریش

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت ششم)

milad mirshekar | سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۵ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه


از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم...
امروز روزی بود که میخواستم برای کار به شرکت دنیل بیام.

جلو یه ساختمون بزرگ تجاری ایستادم.
عجب شرکتیه! یعنی قراره از این به بعد اینجا کار کنم؟

وارد ساختمون شدم.

نگهبان تا منو دید گفت:
ـ سلام. با کی کار دارین؟
ـ خسته نباشد. بخش طراحی دکوراسیون کدوم طبقس؟

ـ طبقه هفتم.

سوار آسانسور شدم و دکمه شماره 7 رو زدم.

توی آینه اسانسور، خودمو دید زدم...
نمیدونم چرا دوست دارم جلو دنیل خوب جلوه کنم !؟

اممممم... همه چی خوبه.

  • milad mirshekar

داستان(دخترک)

milad mirshekar | دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۲۱ ب.ظ

دخترک

برف شدید میبارید و هوا خیلی سرد بود. دختری با سر و وضعی ژولیده در خیابان ها قدم میزد، و هر وقت به ویترین مغازه ای میرسید کمی مکث میکرد و با حسرت به آنها نگاه میکرد.

دو رو برش شلوغ بود و پر از آدمهایی که برای خرید آمده بودند، دخترک احساس سرما کرد و  فکر جایی برای گرم ماندش بود، بیخیال ویترین ها شد و به راهش ادامه داد تا به یک رستورانی رسید ، بوی غذا اون رو  دیوونه کرده بود، از پشت شیشه مرغ های بریانی رو میدید که به سیخ شده بودن و داشتند روی آتیش میچرخیدند، دخترک عمیق بوی آنها رو استشمام می کرد. دستانش را به شیشه زد تا با آن آتیش دستانش را گرم کند در همین حین یکی از کارکنان رستوران با عصبانیت بیرون اومد و گفت:

چیکار داری میکنی ، شیشه رو کثیف کردی،!!

دخترک گفت داشتم دستاموو ...

  • milad mirshekar