پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

جملات ، کلمات، عکس نوشته و رمان عاشقانه

پندار

به نام خداوند بخشنده ی مهربان
در این وبلاگ سعی در این است جملات و عکس نوشته ها و رمانهای عاشقانه قرار بگیرد.

نویسندگان
آخرین نظرات

۳۴۴ مطلب توسط «milad mirshekar» ثبت شده است

دیگه نمیشه(قسمت سیزدهم)

milad mirshekar | سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه

 
چشمکی بهم زد و گفت:
+ خب... حالا فقط بستنی مونده.
 
با چشمکش حالم دگرگون شد.
به زور لبخندی زدم که پی به حالم نبره. 
 
درحالی که ماشینو روشن میکرد گفت:
+ میبرمت یه جا که همه دلخوریات رفع بشه. 

لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم.

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت دوازدهم)

milad mirshekar | دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه

 
چون هوا خیلی سرد بود، پالتوی شیری رنگم رو پوشیدم و کلاه بافت طوسی رنگم رو سرم کردم.

موهای لخت طلائیم، آزادانه رو شونه هام ریخته شده بود...
 
نگاهی به خودم انداختم.... فقط یه ذره آرایش کم داشتم..

مشغول آرایش کردن صورتم شدم...
آرایشم با یه رژ لب صورتی براق تموم شد.
یه بوس برای خودم فرستادم و از آینه دل کندم.
 

  • milad mirshekar

او خواهد آمد

milad mirshekar | يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
او خواهد آمد


الا ای عاشقان او خواهد آمد
همه خلق جهان او خواهد آمد

به هوش ای جمله انسانهای عالم
الا ای مردمان او خواهد آمد

بشارت بر شما ای اهل عالم
به زودی بی گمان او خواهد آمد

ظهوش وعده حق الهی است
یقین این را بدان او خواهد آمد

جمالش میشود خورشید هستی
چو نور از آسمان او خواهد آمد

دهید این خوش خبر بر کل دنیا
خوشا بر حالتان او خواهد آمد

بپاخیزید و خود آماده سازید
که روزی ناگهان او خواهد آمد.

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج


  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت یازدهم)

milad mirshekar | يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه

 
با تعجب به سیمون نگاه میکرد. 
 
خندیدم و گفتم:
ـ سلام.. مادمازل.
ـ سلام!
 
سیمون هم سلام کرد. لیزی که تازه از بهت خارج شده بود، به سیمون گفت:
ـ فکر نمیکردم انقدر راحت بتونی مخ رزا رو بزنی. آفرین آق پسر.
 
سیمون با خنده چشمکی زد و گفت:
+ راهشو فقط من بلدم.
 
لیزی: راستی رزا...چرا هنوز نرفتی خونه؟مگه کارت تموم نشده؟
 
ـ چون دنیل کارای تورو به من سپرده امروز کارم طول کشید. الان دیگه داشتم میرفتم.

سیمون: من میرسونمت عزیزم.

ـ نه ممنون.

  • milad mirshekar

چند جمله(2)

milad mirshekar | شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ

از کسی که کتابخانه دارد و کتابهای زیادی میخواند نباید هراسید.
بلکه از کسی باید ترسید که تنها یک کتاب دارد و آنرا مقدس می پندارد ولی
 هرگز آنرا نخوانده است

نیچه

...........................................................................................................


وقتی اسب های توانا را به مسابقه راه ندهند هر الاغی می تواند به خط

پایان برسد.

وینستون چرچیل

...........................................................................................................

آنگاه که هنر خوار می گردد جادو ارجمند می شود.

فردوسی


...........................................................................................................

امید، نان روزانه آدمی است

رابیندرانات تاگور

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت دهم)

milad mirshekar | شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه


دنیل:لیزی چرا نمیخوای بفهمی که این کارت به ضرر شرکت تموم شد؟چرا انقدر بی دقتی؟بجای اینکه سرت تو کار خودت باشه فقط شیطنت میکنی.
وااای خدااا چقدر عصبانیه!خدا خودش آخر عاقبت مارو بخیر کنه.
دوباره نگاهمو به چهره نگران و ترسیده لیزی دوختم.والا اگه من جاش بودم،از ترس شلوارمو خیس میکردم.
لیزی:بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه...متاسفم...
همچین دادی زد که تمام تنم لرزید.

  • milad mirshekar

نیک فرجام باشید

milad mirshekar | جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۲۱ ب.ظ

به عزیزی گفتم:
روز به خیر
 در پاسخم گفت: فرجامت نیک
 به وجد آمدم از پاسخش!
چه آرزویی...!
من برای او خیری خواستم به کوتاهی یک روز
 و او خیری برای من خواست
 به بلندای یک سرنوشت...
 "نیک فرجام باشید دوستان

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت نهم)

milad mirshekar | جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه



موبایلشو درآورد.
+ شمارت؟

شمارمو گفتم.

+ به چه اسمی سیو کنم؟

ـ رزا.

نگاهی بهم انداخت. نمیتونستم این نگاهو معنی کنم ولی هرچی که بود ، از این نگاه بیزار بودم. ولی هیچی نگفتم .
 
شاید یه کم هیجان و تازگی برای زندگیم خوب باشه تا از این یکنواختی خارج بشه...

 
با همون لبخندش از روی میز بلند شد و دستشو تو هوا تکون داد:
+ بای بعدا میبینمت.

چیزی نگفتم و سیمون از رستوران خارج شد...

بی هدف به میز چشم دوخته بودم که دست کسیو رو دستم حس کردم. برگشتم و دیدم لیزی مشتاقانه نگام میکنه.

+ خب... تعریف کن ببینم شازده پسر چی میگفت؟

با خنده براش تعریف کردم.

لیزی هم با تصمیمم مخالفتی نکرد و سر خوش گفت:
+ وای .. بهترین رفیقم الان دوست پسر دار شده ! خدایا یه دونه از این جیگرا هم واسه ما بفرس.

مشتی به بازوش زدم:
ـ بییشعوور.
 

  • milad mirshekar

چوب و هیزم

milad mirshekar | پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۲۴ ب.ظ


چــــــــوب و هیـــــــــــــــــــزم

در بــــرابر طــــلا هیچ ارزشی نـــــدارد.

امـــــــــا هنـــــــــــگام غــــــــــــــــــــــــرق شدن

نجات جان ما به همان تکه چوب بی ارزش وابسته اسـت

و آنـــــــــجا حــــــــاضریم طلاهایمان را به دریـــــــــــــا بــریزیم

اما آن تکه چوب را دو دستی می چسبیم و به طلاهایمان توجهی هم نمیکنیم.

هیچوقت دوستان خود را از دســــت ندهید حتــــی اگر شده مانند تکه چوبی باشن

  • milad mirshekar

دیگه نمیشه(قسمت هشتم)

milad mirshekar | پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ

رمان دیگه نمیشه



فضای قشنگ و شیک رستوران، هرکسی رو مجذوب خودش میکرد.

یه میز دونفره رو برای نشستن انتخاب کردیم و نشستیم.

ـ خب سرورم چی میل دارین؟
خندید و منو رو برداشت:
ـ هر چی عشقم انتخاب کنه.

بعد از سفارش غذا، طبق معمول مشغول حرف زدن شدیم و صدای خندیدنمون تو کل رستوران پیچید. بی کلاس بودیم دیگه! گند زده بودیم به فضای رمانتیک اونجا...

با لیزی بودن خیلی خوشحالم میکرد و من میشدم همون رزای سابق که هیچ کس نمیتونست اشکشو ببینه. رزایی که  فقط خنده رو لباش بود و هیچ چیز نمیتونست ناراحتش کنه...

گارسون درحالی که سفارشاتمون رو روی میز میزاشت، بهمون تذکر داد که آروم تر بخندیدم.
کلا آبرومون رفته بود...

  • milad mirshekar