مرا همسفری نیست
- ۲ نظر
- ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۳
ناله ای زندانی ام، ایکاش آزادم کنی
من سکوتی بی قرارم، کاش فریادم کنی
شهر متروکم، پر از کینه، پر از نفرت، ولی
آرزو دارم بیایی عشـــق آبادم کنی
#فاضل_نظری
لیزی که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه، برگشت سمت من و گفت:
ـ اوووه اوووه رزا ... نمیدونی قیافه جولیا وقتی فهمید که امروز میای شرکت چه جوری شده بود !
دنیل: بسه دیگه لیزی... کمتر غیبت کن. مگه جولیا باهات چیکار کرده که انقدر ازش متنفری؟
ـ داداشمو اغفال کرده.
دنیل که از قیافش مشخص بود کلافه شده، گفت:
ـ لیزی برو به کارت برس تا من اتاق رزا رو بهش نشون بدم.
لیزی: نمیشه من بمونم؟
ـ نه... کلی کار داری.
مشکوکانه به دنیل نگاه کرد و گفت:
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم...
امروز روزی بود که میخواستم برای کار به شرکت دنیل بیام.
جلو یه ساختمون بزرگ تجاری ایستادم.
عجب شرکتیه! یعنی قراره از این به بعد اینجا کار کنم؟
وارد ساختمون شدم.
نگهبان تا منو دید گفت:
ـ سلام. با کی کار دارین؟
ـ خسته نباشد. بخش طراحی دکوراسیون کدوم طبقس؟
ـ طبقه هفتم.
سوار آسانسور شدم و دکمه شماره 7 رو زدم.
توی آینه اسانسور، خودمو دید زدم...
نمیدونم چرا دوست دارم جلو دنیل خوب جلوه کنم !؟
اممممم... همه چی خوبه.
برف شدید میبارید و هوا خیلی سرد بود. دختری با سر و وضعی ژولیده در خیابان ها قدم میزد، و هر وقت به ویترین مغازه ای میرسید کمی مکث میکرد و با حسرت به آنها نگاه میکرد.
دو رو برش شلوغ بود و پر از آدمهایی که برای خرید آمده بودند، دخترک احساس سرما کرد و فکر جایی برای گرم ماندش بود، بیخیال ویترین ها شد و به راهش ادامه داد تا به یک رستورانی رسید ، بوی غذا اون رو دیوونه کرده بود، از پشت شیشه مرغ های بریانی رو میدید که به سیخ شده بودن و داشتند روی آتیش میچرخیدند، دخترک عمیق بوی آنها رو استشمام می کرد. دستانش را به شیشه زد تا با آن آتیش دستانش را گرم کند در همین حین یکی از کارکنان رستوران با عصبانیت بیرون اومد و گفت:
چیکار داری میکنی ، شیشه رو کثیف کردی،!!
دخترک گفت داشتم دستاموو ...
