جملات عاشقانه
- ۰ نظر
- ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۹
آن گنج در درون توست . هر چه در بیرون بگردی بی فایده است . به واقعیت زندگی نگاه کن ! زندگی در حال جشن است . زندگی چیزی به جز جشن نیست . به سادگی نگاه کن ! آیا برگ های درختان نمی رقصند ؟
زندگی جشن است . زندگی می رقصد . در هر برگ ، در هر رود ، در هر سنگ . تو به این جشن دعوت شده ای . و گرنه اینجا نبودی . تو قبول شدی ، پذیرفته شدی . وگرنه اینجا نبودی
فراموش نکن
تمام سرمایه زندگیت دعای خیر والدین است.
اعجاز جمله معروفشان
"دستت به خاک بخورد،طلا شود"
را دست کم نگیر
کمترین قدردانیت این است که
"دوستت دارم"هایت را از آنها دریغ نکنی.
یک ساعت تمام، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید: آخر خفه شدم! چرا حرف نمیزنی؟
گفتم: نشنیدی؟.... برو...
زبـــآن سـکـوت
"من سرم درد میکند برای "دعواهایی" که باهم نکردیم...
لعنتی چقدر مهربان رفتی ...!"
زمانی معنی عشق رو فهمیدم؛
که هیچ چیز جز خود عشق نداشتم
آنقدر خوب که با هر مقدار بار سنگین گناه ، اگر پشیمان شویم و توبه کنیم باز هم مهربانانه ما را می بخشد
و آنقدر بخشنده است که باز فرصت جبران را در اختیارمان می گذارد
آری خدای خوبی داریم
خدایی که مشتاقانه ما را می نگرد
با چنین خدای بخشنده و مهربانی ؛ ناامیدی از درگاهش معنایی ندارد
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
شایدمرادیگرنشناسی
شایدمرابه یادنیاوری٬
امامن توراخوب می شناسم
ماهمسایه شمابودیم وشماهمسایه ماوهمه مان همسایه خدا
یادم می آیدگاهی وقتهامی رفتی زیربال فرشته هاقایم می شدی ومن همه ی آسمان رادنبالت می گشتم
تومی خندیدی ومن پشت خنده هایت پیدایت می کردم
خوب یادم هست که آنروزهاعاشق آفتاب بودی.....توی دستت همیشه قاچی ازخورشیدبود.....نورازلای انگشتهای نازکت می چکید.
راه که می رفتی٬ردی ازروشنی روی کهکشانهامی ماند
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم ومی رفتیم سراغ شیطان.توگل بهشتی به سمتش پرت می کردی واوکفرش درمی آمد.امازورش به مانمی رسید
فقط می گفت:همین که پایتان به زمین برسد٬می دانم که چطورازراه به درتان کنم
تو٬شلوغ
بودی٬آرام وقرارنداشتی.آسمان راروی سرت می گذاشتی وشب تاصبح ازاین ستاره
به آن ستاره می پریدی وصبح که می شددرآغوش نوربه خواب میرفتی اماهمیشه خواب
زمین را می دیدی
آرزویی رویاهای توراقلقلک می داد. دلت می خواست به دنیا بیایی
وهمیشه این رابه خدا می گفتی.وآنقدرگفتی وگفتی تاخدابه دنیایت آورد.من هم همین کارراکردم.بچه های دیگرهم
مابه دنیاآمدیم وهمه چیزتمام شد
تواسم مراازیادبردی ومن اسم تورا٬
مادیگرنه همسایه هم بودیم ونه همسایه خدا
ماگم شدیم وخداراگم کردیم...
دوست من٬همبازی بهشتی ام!نمی دانی چقدردلم برایت تنگ شده
هنوز آخرین جمله خداتوی گوشم زنگ می زند
ازقلب کوچک توتامن٬یک راه مستقیم است٬
اگرگم شدی ازاین راه بیا
بلندشوازدلت شروع کن.شایددوباره همدیگرراپیداکنیم
نه با چای خوب میشه
نه با ژلوفن و نه حتی با خواب !
بعضی از سر دردها فقط
با دیدن اون دوتا
سخته بخوای نبودن ؛
کسی رو باور کنی که ؛
میتونست باشه اما نخواست …
ولی به سختی میشود اشتباهات خود را پیدا کرد
به راحتی میشود کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم،
ولی به سختی میشود این رنجش را جبران کنیم
______________________________________________________________________
می گوید این " دل" هنوز هم همینــ جاستــ و هنوز هم کوچکــ استـــ .
هنوز هم به این جـا و آن جـا وابسته استـــ...
..
بخند ، بخند و بفهم!
بفهم که این " دل " را باید راه ببری همین طور که " خـدا " آفریده است او را
با تمام تعلقاتش ؛ با تمام بستگی هایش !!
________________________________________________________________
چقدر خسته به نظر میآیی؟، چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟،
چرا ریشت را بلند کردی؟، چراتوهمی؟، چرا رنگت پریده؟، چرا تلفن نکردی؟،
چرا حال مرا نپرسیدی؟
بگوییم: سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم تو را دیدم، همیشه در قلب من هستی
جوانی
حسین پناهی در ۶ شهریور ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهر سوق از توابع شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه و بویراحمد زاده شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسهٔ آیتالله گلپایگانی رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه زنی برای پرسش مسئلهای که برایش پیش آمده بود پیش حسین رفت و از حسین پرسید که فضلهٔ موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتاده است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه میدانست روغن نجس است (روغن محلی معمولاً در تابستان از حرارت دادن کره به دست میآید و در هوای آزاد و با توجه به گرم بودن هوا در تابستان روغن همیشه به صورت مایع است)، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانوادهاش را باید تأمین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آن را دربیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین علیرغم فشارهای اطرافیان نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد. حسین به تهران آمد و در مدرسهٔ هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامهنویسی را گذراند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوران حرفه ای بازیگری
پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمایش تلویزیونی با استفاده از نمایشنامههای خودش ساخت که مدتها در محاق ماند.
با پخش نمایش «دو مرغابی در مه» از تلویزیون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نیز در آن بازی میکرد، خوش درخشید و با پخش نمایشهای تلویزیونی دیگرش طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمایشهای دو مرغابی در مه و یک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلویزیون پخش شد. در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد، او یکی از نوآورترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود.
به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش میبارید و طنز تلخش بازیگر نقشهای خاصی بود. اما حسین پناهی بیشتر شاعر بود؛ و این شاعرانگی در ذرهذره جانش نفوذ داشت. نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد، این مجموعهٔ شعر تاکنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ شد و به شش زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳
و در سن ۴۸ سالگی درگذشت و در قبرستان شهر سوق به وصیت خود او فقط به خاطر
اینکه مادرش در آنجا دفن شدهاست، به خاک سپرده شد. علت مرگ پناهی از طرف
خانواده وی و با استناد به گزارش پزشکی قانونی سکته قلبی عنوان شد.
هرچند ترانهسرای سرشناس و ویرایشگر مجموعه آثار پناهی، یغما گلرویی،
با انتشار یک یادداشت تحت عنوان «مرگِ خودخواستهٔ حسین پناهی» و بیان
خاطرهای مربوط به خرید یک عدد تیغ توسط پناهی درست چند روز قبل از مرگش و
تماس تلفنی شب قبل از مرگ او با گلرویی علت مرگ پناهی را خودکشی عنوان کرد.
پناهی همچنین در شب مرگ با پسرش تماسی تلفنی برقرار کرده بود. گلرویی
همچنین در یادداشتی جداگانه جزئیات صحنه مرگ پناهی در خانهاش را اینگونه
شرح میدهد:
آنا پناهی، دختر حسین پناهی، در مصاحبهای عنوان کرد که طبق گزارش پزشکی قانونی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ علت مرگ پدرش سکته قلبی بوده و اینکه «بیان هر علتی غیر از این کذب محض است».«تمام کسانی که آن روز و روزهای بعد به خانهٔ حسین در خیابان جهانآرا آمدند خونها را دیده بودند. ردی که از کنار تخت و اتاق خواب آغاز شده و جرایان پیدا کرده بود به سمت هال خانه و در آنجا به شکل حوضچهای یک متر در یک متر جمع شده بود.[...]نشان به آن نشان که روی گازِ خانه هم یادگاریهایی بود.»
پشت چراغ قرمز
پسرکی با چشمان معصوم و دستانی کوچک گفت :
چسب زخم نمی خواهید ؟
پنچ تا ، صد تومن ،
آهی کشیدم و با خود گفتم :
تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ،
نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مگه اشک چقدر وزن داره ، که با جاری شدنش ، اینقدر سبک می شیم..!؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم ، از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم
این جهانی که همش مضحکه و تکراره ، تکه تکه شدن دل چه تماشا داره….
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ………
آنکس که میگوید : " نمی توانی " و " نخواهی توانست" ؛
احتمالا همان کسی است که :
از اینکه بتوانی انجامش دهی و موفق شوی ؛
میترسد .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه ؛
به خودم امید میدم و بیاد میارم که " خورشید هنوز سرجاشه و خاموش نشده ... "
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی همه چیز روبراه است که امیدواری معنا ندارد ،
امید زمانی ارزشمند است که همه چیز در بدترین شرایط است؛
پس
هیچ وقت نا امید نشو ،
بویژه در اوج تاریکی و تنهایی و تلخی ...
دوستت دارم
گلایه از تکراری بودنش نکن
مشکل از مـــــن نیست
تو زیادی دوست داشتنی هستی
خسته ام
از تـــــو نوشتن
کمی از خود می نویسم
این منم که دوستت دارم
تا دیروز
هرچه می نوشتم عاشقانه بود
از امروز هرچه بنویسم صادقانه است
عاشقانه دوستت دارم
جز دوستت دارم هایی که واژه نیستند
مثل دم در پی بازدم حیاتم را رقم می زنند
تلخترین حرف : دوستت دارم اما
شیرین ترین حرف : اما دوستت دارم
به همین راحتی جابه جایی کلمات زندگی را دگرگون می کند
دوست داشتن ات ، هــوس نیست
کـه بــاشـد و نبــاشـد
نفــس اسـت
تا بــاشم
تا باشی
شایـــد تنــــهـــا کســـــی نیستم کـــه دوستــــت دارم
امـــــــا
کــــســـی هستم
کـــه تـــنـــهـــا تـــــــــــو را دوســـت دارم
قول می دهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار ازدال تا میم بگویم ، بگذار بگویم که دوستت دارم
دیگر لام تا کام حرفى نمی زنم
بــه ارتفــاع ابــدیــت دوستــت مــیدارم
حتــی اگــر بــه رســم پــرهیــزکــاریهــای صــوفیــانــه
از لــذت گفتنــش امتنــاع کنــم