دنیل:لیزی چرا نمیخوای بفهمی که این کارت به ضرر شرکت تموم شد؟چرا انقدر بی دقتی؟بجای اینکه سرت تو کار خودت باشه فقط شیطنت میکنی. وااای خدااا چقدر عصبانیه!خدا خودش آخر عاقبت مارو بخیر کنه. دوباره نگاهمو به چهره نگران و ترسیده لیزی دوختم.والا اگه من جاش بودم،از ترس شلوارمو خیس میکردم. لیزی:بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه...متاسفم... همچین دادی زد که تمام تنم لرزید.
فضای قشنگ و شیک رستوران، هرکسی رو مجذوب خودش میکرد.
یه میز دونفره رو برای نشستن انتخاب کردیم و نشستیم.
ـ خب سرورم چی میل دارین؟ خندید و منو رو برداشت: ـ هر چی عشقم انتخاب کنه.
بعد از سفارش غذا، طبق معمول مشغول حرف زدن شدیم و صدای خندیدنمون تو کل رستوران پیچید. بی کلاس بودیم دیگه! گند زده بودیم به فضای رمانتیک اونجا...
با لیزی بودن خیلی خوشحالم میکرد و من میشدم همون رزای سابق که هیچ کس نمیتونست اشکشو ببینه. رزایی که فقط خنده رو لباش بود و هیچ چیز نمیتونست ناراحتش کنه...
گارسون درحالی که سفارشاتمون رو روی میز میزاشت، بهمون تذکر داد که آروم تر بخندیدم. کلا آبرومون رفته بود...